۱۳۸۸ آذر ۱۶, دوشنبه

سفر؛ چگونه جهان درونمان بزرگتر شد


سلام!
همونطور که حدس زده بودم در مدت یک هفته ی گذشته که به نیوزلند رفتیم نتونستم برای اینجا پست بذارم. البته یکی از روزها -چهارشنبه که از اوکلند به کرایست چرچ می رفتیم و در فرودگاه حدود 10 ساعتی معطل شدیم- یک طوری که تو متوجه نشوی یک چیزهایی در لپ تاب نوشتم که در ادامه می آورم.

اول از همه بگم که امروز دوشنبه 7 دسامبر هست و ساعت نزدیکای 8 شبه و تو بعد از کار با مامانت قرار داشتی که با هم برید استخر و بعد هم یک سر می روید برادوی و بعد خانه. من هم برای امشب فیلم گرفته ام که دور هم ببینیم. دیروز در هواپیما که بودیم و داشتیم بر می گشتیم گفتی که می خواهی این شانزده روز آخر را که مامانت اینجاست بیشتر باهاش وقت بگذاری. خلاصه اینکه قرار شد کمی بیشتر دور هم باشیم و به قول خودش مثل سفر قبل دور هم بشینیم و بگیم و بخندیم تا بعد از اینکه بابات که برای جشن فارغ التحصیلی تو میاد برای 5 روز و با هم بر می گردند با خاطره ی خوشی بره به سلامت.

و اما سفر...
بی شک بهترین سفر زندگیمون بود. اولین سفر برای استراحت و البته کنفرانس و از همه مهمتر دیدن یک کشور تازه. خیلی زیبا بود و خیلی به هر دو خوش گذشت، طوری که به خودمون گفتیم که باید باز هم بیایم و بخصوص کرایست چرچ را ببینیم. اول کوتاه بگم که کجا رفتیم و چند روز و بعد کمی مفصل تر بنویسم. شنبه ساعت 4 باید پرواز می کردیم به سمت اوکلند که اول یک تاخیر 4 ساعته داشتیم در فرودگاه که به انضمام سختگیری و مته به خشاخش گذاشتن شرکت هواپیمایی در کنترل ویزا و پاسپورتهای فخیمه ی "جمهوری اسلامی" و داشتن یک روز خیلی ناراحت کننده و احمقانه بین من و تو برای اولین بار و دلخوری هر دو از هم خلاصه که خسته و بی حوضله منتظر اعلام ورود به هواپیما بودیم. بعد از یک ساعت و خورده ای هم در هواپیما نشستن - به دلیل اینکه یکی از موتورهاش روشن نمی شد و می خواستند با بوکسبات روشنش کنند!! - بلاخره پرواز کردیم و بامداد یکشنبه 4 صبح بجای 10 شب به اکلند رسیدیم. تا چهارشنبه آنجا بودیم و چهارشنبه تقریبا تمام روز را در فرودگاه معطل پرواز به کرایست چرچ شدیم و یک روزمون را اینطوری از دست دادیم و بجای اینکه ظهر به کرایست چرچ برسیم آخر شب رسیدیم. اما زیبایی های کرایست چرچ تلافی تمام این معطلی ها و دو روز عطسه ی من در اکلند و روز اول در خود کرایست چرچ را کرد و آنقدر بهمون چسبید و مزه داد که باز هم باید بریم و شهرهای دور و بر را ببینیم. خلاصه یکشنبه هم بعد از ظهر بدون هیچ گونه تاخیری به سیدنی برگشتیم و مامانت هم خانه را تمیز کرده بود و هم غذا برامون درست کرده بود.

امروز هم آمدیم دانشگاه و تو با مسئول پرونده ی ویزای استرالیا صحبت کردی و طرف با کلی بهانه تراشی که مقصر من نبودم و ... مدارک پزشکی را فرستاد که قرار شد دوشنبه ی هفته ی بعد بریم برای مدیکال اینجا و سه شنبه اش هم برای کانادا. جالب اینکه هنوز استعلام انگشت نگاری پلیس اینجا که قرار بود یک هفته ای بیاد نیومده، حالا دیگه چه انتظاری از بخش ایرانش میشه داشت.

خب و اما سفر را بنویسم. البته احتمالا یک بخشهاییش با نوشته ی پایین که قبلا نوشته ام تکراری میشه اما مهم نیست. شب که رسیدیم ساعت از 3 بامداد گذشته بود. هوا سرد و مه گرفته بود. یک تاکسی گرفتیم و رفتیم سمت هتل. به محض اینکه تاکسی راه افتاد با توجه به تعداد زیاد تابلوهای اتوبوس - که البته اتوبوسی آنجا نبود - فهمیدم که تا شهر راه طولانی داریم. همینطور هم بود اولن تابلو نوشته بود اکلند 20 کیلومتر و تاکسی متر طرف هم عین فشنگ شماره می انداخت. خلاصه اینکه ما که می خواستیم تا حدودی دست به عصا در مورد خرج و مخارج بریم جلو از اولش زدیم خارج از سیبل. البته چاره ای هم نبود. در راه با اینکه هوا تاریک بود متوجه شدیم که شهر نسبت به سیدنی تفاوتهای زیادی داره. اول اینکه بخاطر پستی و بلندی های زیاد زیبا تره و البته از نظر شهری و امکانات عقبتر. روزهای بعد این موضوع معلومتر شد و شهر اکلند در برابر سیدنی بیشتر مثل یک ده بزرگ بود. بسیار زیباتر و البته برخلاف این تشبیه کشور نیوزلند را خیلی با فرهنگتر از استرالیا دیدیم. بومی های اینجا امکان بر خوردن با جامعه را برخلاف نیوزلند ندارند. مردم هم بخاطر اینکه آن سابقه ی خشونت و سبعیت را که در اینجا و در تاریخش موجوده، آنجا ندارند، بسیار آرامتر و فرهنگی تر در مجموع به نظر می رسند.
البته یکی از روزهایی که در کرایست چرچ بودیم و از "گندولا" و تله کابین سواری به شهر برگشتیم و رفتیم در یک بار ایرلندی و به قول تو خوشمزه ترین سیب زمینی هایی که تا کنون خورده بودیم را خوردیم و با یک زوج آمریکایی مسن آشنا شدیم که آقا پرفسور داشنگاه واشنگتن در کشاورزی بود و خانمش هم نویسنده ی کتابهای باغبانی و گلکاری؛ بهمون گفتند که بار پنجمه که به نیوزلند می آیند و عاشق نیوزلند هستند و به نظرشون نیوزلند و کانادا شبیه همند و استرالیا و آمریکا شبیه هم از نظر اختلاف طبقاتی و مسایل فرهنگی، معلوم شد که چیزهایی که در اکاند و کرایست چرچ دستگیرمون شد بی ربط نبوده و کلا از نظر فرهنگی - حداقل به چشم ما - نیوزلند آرامتر و دلنشین تره. و خصوصا اینکه کرایست چرچ احتمالا برای کسانی که اهل شلوغی و زندگی های شبانه نباشند یکی از زیباترین و بهترین شهرها - اگر امکاناتش هم باشه - برای زندگی هست.

در اکلند روز یکشنبه طرفای ظهر بیدار شدیم و رفتیم بیرون برای صبحانه که فستیوالی در شهر بود و فکر کنم در ادامه نوشته ام که چی شد. روز دوشنبه هم رفتیم کمی موزه و کتابخانه و شهر را دیدیم. سه شنبه بعد از کنفرانس رفتیم یکی از زیبترین مناطق شهر را دیدیم و البته با راننده ی اتوبوسی که در قسمتی از مسیر باید باهاش می رفتیم آشنا شدیم که ایرانی بود و گفت که با اینکه 14 ساله آنجاست و از مملکت راضیه اما بچه هاش که در همان شهر هستند الان بیشتر از سه ساله که باهاش هیچ ارتباطی ندارند. هر چه از زیبایی "دونورف" بگویم کم گفته ام. اما عطسه های من حال هردومون رو حسابی گرفته بود. تاکنون چنین عطسهایی نکرده بودم، بدون اینکه به تو بگم از شدت عطسه قلب درد هم گرفته بودم. اما گذشت و فرداش رفتیم فرودگاه و یک روز تمام را از دست دادیم تا بریم کرایست چرچ.
آخر شب رسیدیم کرایست چرچ. هتلهایی که گرفته بودی خیلی خوب بود. هتل کرایست چرچ که هتل آپارتمان بود و خودمون پنج شنبه صبح بعد از صبحانه در خیابان زیبای "نیوریجن" - البته اصلا قهوه و صبحانه به کیفیت سیدنی را آنجا پیدا نکردیم - رفتیم خرید. کمی کنار رودخانه شهر قدم زدیم و رفتیم کتابخانه ی عمومی شهر و آخر شب برگشتیم خانه.

جمعه رفتیم "گندولا" که در حاشیه ی شهر بود و با تله کابین از بالا کرایست چرچ را دیدیم و زیبایی های این شهر را در حاشیه ی کوه و اقیانوس. مناظری در کرایست چرچ هستند که تازه با دیدن آنهاست که وقتی بعضی عکسها را آدم می بینه می تونه بفهمه که این مناظر در عکسها ساختگی نیست. بعد از برگشت به مرکز شهر و سوار شدن ترن توریستی شهر که در مرکز شهر و دور کلیساهای شهر می چرخه و ساختمانها را معرفی می کنه اتفاقی به باری رفتیم - از بس شکل جالبی داشت و شلوغ بود - و با ان زوج که بالا نوشتم آشنا شدیم.

شنبه تمام وقت در مرکز شهر راه رفتیم و قایق سوار شدیم و عکس گرفتیم و به کتابفروشی های دست دوم سر زدیم که یکیشون بی نظیر بود سه طبقه، بزرگ، تکیز اما قدیمی. چندتا کتاب خریدم از جیمسون، وبر، فوکو و هگل نوشته ی تیلور به قیمتهای خوب. صبحانه را در یک کافه ی تماما فرانسوی خوردیم که هم گران بود و هم واقعا فرانسوی و هم "فرنچ تست" کاملا متفاوتی داشت. اما جالبترین قسمت شهر "آرت سنتر" بود که محل قدیمی دانشگاه کنتبری بود و پر از کافه، موسیقی، مغازه های وسایل هنری و فروشگاههای خاص. در بین گل و موسیقی و قهوه و رنگ و شادی بچه ها، در میان بوی نان و شراب و در آرامش قایق های ونیزی و دو سه نفره با پاروزنانی که برایت از شهر و سابقه اش می گویند. در انبوه درختان سبز و خوابیدن روی شاخه های بزرگ درختان روی سر رودخانه و در کنار ساختمانهای سنگی و بزرگ و چشم نواز کلیساها، در انبوه بارها و خنده و صدای کوبیده شدن لیوانهای بزرگ آبجو به هم و شوخی و خنده و سکوت لحظه ای و بلافاصله غریو شادی و خنده ی دوباره و و و

خلاصه که جهانمان یزرگتر و زیباتر و روحمان پر رنگتر و شادابتر شد. از این همه گل، رنگ، موسیقی طبیعت و هارمونی "امر زیبا".

خب باید برم. شاید فردا درباره ی این سفر و بخصوص کرایست چرچ یک چیزهای دیگه ای هم نوشتم. الان تو زنگ زدی که پس کجایی. ساعت از هشت و نیم گذشته و قرار بود من الان خونه باشم. این نوشته را پست می کنم و برای اینکه مشکلی در پست این نداشته باشم آن نوشته ی قبلی را در پست بعدی می آورم.

هیچ نظری موجود نیست: