۱۳۸۸ آذر ۲۸, شنبه

مستر دوم و جشن تازه


قبل از اینکه از یک هفته ی گذشته بنویسم باید بگم مهمترین اتفاق این هفته ی پر داستان چی بوده. برگزاری جشن فارغ التحصیلی تو در حضور بابات و مامانت که خیلی بهت احساس افتخار داشتند. الان هم که دارم این نوشته را می نویسم یک شنبه 20 دسامبر ساعت 10 و نیم صبحه و بابات تازه داره از خواب بیدار میشه و ماانت داره باهاش صحبت می کنه. تو هم دوش گرفته ای و داری در اتاق به کارهات میرسی. من هم صبح زودتر از بقیه بیدار شدم و کمی با این چند جلد کتابی که بابات برام آورده بازی کردم و حمام رفته ام و احتمالا امروز را با توجه به سرماخوردگی سخت مامانت و هوای ابری به موزه و فضای سر بسته ای خواهیم رفت. اما بذار از دوشنبه ی پیش به ترتیب روزها بنویسم - و البته طبق معمول نوشته های با تاخیر گذشته با کلی خلاصه کردن و ... - تا به امروز برسیم.

دوشنبه صبح با هم رفتیم برای ویزای استرالیا به کلینیک پزشکی تا مدارک و آزمایشات پزشکی مون را انجام بدهیم. برخلاف پیش بینی مون کارها زودتر تمام شد و من رفتم PGARC و تو هم سر کار. ظرف این هفته ی گذشته حتی یک قدم هم برای درس و تزم بر نداشتم و همه اش به بازی و بطالت و ... گذشت. خلاصه که مهمتر از همه در این هفته کارهای پزشکی کانادا و استرالیا، آمدن بابات و جشن تو بود.

سه شنبه صبح باید برای آزمایشات پزشکی و مدیکال کانادا می رفتیم. دکتر پیرمردی بود که خیلی خوش اخلاق و با روحیه بود بعد از چک آپ رفتیم عکس ریه دادیم و آزمایش خون که طبق معمول خانمی که نمونه ی خون می گرفت زد و دست تو را کبود کرد. عکس رادیولوژی را هم چون دکترش نبود قرار شد خودشان فرداش برای مطب دکتر "وکس" بفرستند.

خلاصه بعد از آزمایشات دوتایی با هم رفتیم نهار در سیتی خوردیم و تو سالاد و ساندویچ گرفتی و من هم ساندویچ با آبجو. جای جالبی بود رستورانی که رفتیم. در فضای کاملا اداری و بین ساختمانهای بلند محیط متفاوتی بود. بعدش برگشتیم دانشگاه و تو عصرش با مامانت رفتی استخر.

چهارشنبه با تو زود برگشتم خانه از بس که برای درس خواندن و انجام یک کار مفید بی حوصله بودم. دوبار تا برداوی رفتم تا یک فیلم بگیرم و برگردم دانشگاه ببینم که با بی حوصلگی از این کار منصرف شدم. پنج شنبه صبح تو رفتی سر کار، من و مامانت با اشتباهی که بابات در دادن شماره ی پرواز کرده بود با دو ساعت تاخیر رفتیم فرودگاه دنبال بابات که خسته رسیده بود و در فرودگاه منتظرمون نشسته بود. وقتی برگشتیم خانه مامانت علی رغم اینکه بهش گفته بودیم بی خیال این استخر بشه با این حال سرماخورده ای که داره، اما از آنجایی که خودش را دکتر می دونه و دکترها را قبول نداره اصرار داشت که این سرماخوردگی نیست و رفت. من هم منتظر نشستم تا بابات که بیدار بشه برای نهار و دیدن تو بیاد دانشگاه. بابات که بعد از چند ساعت خواب گفت نه خسته ام و نمی تونم بیام و البته حق هم داشت. من آمدم سر قرارمون در دانشگاه و کافه پارما که مامانت هم استخر آمد و از قیافه اش معلوم بود که حسابی خواهد افتاد. البته گفت که نخیر! من گرمیم کرده و سرما نخوردم. همین بس که از پنج شنبه شب تا امروز ما داستان سرفه و تب و لرز مامانت را داریم و بلاخره قبول کرد که بله سرما هم شاید خورده باشم اما گرمیم هم کرده. البته حالا که بنده ی خدا داره آنتی بیوتیک می خوره و سختی مریضی را تحمل می کنه. هر چند که خیلی به بابات گیر میده و دیشب تو بعد از اینکه از بیرون برگشتیم و دیدم مامانت که زودتر گفت من میرم خونه و استراحت می کنم با همان لباس بیرونش نشسته پشت فیس بوک و وقتی ما رسیدیم گفت می خواستم بهتون زنگ بزنم که برام کدو بگیرید. خلاصه اینکه برای خرید دوباره تو بابات رفتید بیرون و ساعت 10 شب بود که با سفارشات مامانت برگشتید.

اما بگم که بابات که به سفارش مامانت گردو آورده بود نتونست گردوها را داخل بیاره و در گمرک گردوها را دور ریخته بودند. برای من هم که زحمت کشیده بود و چند جلد کتابی که خواسته بودم را آورده. پنج شنبه بیشتر به استراحت بابات و رفع خستگیش گذشت و البته بدتر شدن سرماخوردگی مامانت و دنبال کارهای گرفتن "مانی اوردر" برای به سلامتی ویزای کانادا رفتیم و خودمون را برای مراسم فرداش و فارغ التحصیلی تو آمده کردیم.

جمعه برخلاف دفعه ی قبل که مامانت از بس دیر کرد تا دیر رسیدیم به "گریت هال" این بار با اینکه باران می آمد و اتوبوس های سیدنی در اعتصاب بودند ما با تاکسی سر وفت رسیدیم. من برات یک دسته گل گرفتم و نیکولو که خیلی لطف کرده بود و آمده بود ر به مامان و بابات معرفی کردم، البته مامانت که قبلا دیده بودش اما چون زیر باران خیس شده بود و با شلوار کوتاه آمده بود اولش بابات کمی سرد باهاش برخورد کرد، اما دیگه آخر مراسم از بس با هم گپ زده بودند که اوضاع کاملا متفاوت شده بود. ناصر و بیتا هم آمده بودند و علاوه بر من ناصر هم عکس می گرفت. نیکولو هم کمی فیلمبرداری کرد. من تمام مدت در کنار سن ایستادم نا چندتا عکس خوب از تو بگیرم که بد نشدند.

بعد از مراسم زیر باران رفتیم و در محوطه ی چمن "مین کواد" عکس گرفتیم. کیمبرلی، اریکا و فلیپ از همکارانت هم برای تبریک بهت آمده بودند. بعد از پس دادن لباس و سفارش دادن عکس و قاب برای مدرکت، با تاکسی برگشتیم خانه و در حالی که باد سرد و نسبتا شدیدی می آمد لباس عوض کردیم و رفتیم برای نهار بیرون به دندی. البته مامانت دیگه خیلی بی حال شده بود و بلافاصله برگشتیم خانه. من می خواستم برم تو کافه ای بشینم و کمی کتاب بخوانم و شما هم می خواستید استراحت کنید، که بابات گفت من هم میام برم کمی پیاده روی. خلاصه ساعت سه بود که بعد از نهار شما به خانه برگشتید و ما دوتا رفتیم گلیب، قدم زدیم و حرف زدیم و زدیم و برگشتیم سمت خانه و خلاصه دم در بودیم که تو زنگ زدی که کجایین؟ و البته ساعت نزدیک 8 شب شده بود. بعدش هم تو آمدی پایین و رفتیم برای مامانت گرتغال و شیر بخریم و تا برگشتیم خانه ساعت از 9 هم گذشته بود.

بابات برای اولین بار بیشتر سئوال می کرد و دایم می خواست بشنوه و به قول خودش از تئوری ها و مسایل پیرامون ایران و فلسفه ی سیاست یاد بگیره. قبلا بیشتر اصرار داشت که گوینده ی نهایی حرفها باشه و اکثر اوقات هم مباحث را خلط و اشتباه به پایان می رسوند. اما فکر کنم اینبار به قول خودش از بس مردم و خودش گیج شده اند اول از همه می خواست بیشتر شنونده باشه و از تحلیل های متفکران روز با خبر بشه.

شنبه، دیروز هم چهارتایی رفتیم به کافه جدیدی که در نیوتاون باز شده و چای و شیر کاکائو خوردیم و برای نهار رفتیم محله ی راکس که بابات و مامانت می خواستند باز هم مثل دفعه ی قبل که مامان و خاله ی من هم بودند بریم به خانه ی استیک. رفتیم و بعدش هم برای چایی رفتیم به کافه ی فرانسوی راکس و از آنجا مامانت رفت خانه و ما وسط راه پیاده شدیم تا بابات را به دیدن کلسیای جامع شهر ببریم که خیلی خوشش آمد. بعد از اینکه برگشتیم هم گفتم که مامانت تازه یادش افتاده بود که بگه برام کدو بخرید. خلاصه که این چند روز خیلی راه رفتیم، اما دیشب که مامانت بخصوص بعد از اینکه خیلی روی اعصاب تو و بابات رفت و بعد از رفتن شما دچار عذاب وجدان شده بود به من گفت این سفر خیلی باعث ناراحتی تو شده و بخصوص از اینکه می بینه چقدر روحیه و اعصاب تو شکننده شده ناراحته من بهش گفتم امسال سال سختی داشتیم و نگران نباشید امیدوارم درست بشه.

البته آخر شب که شما برگشتید باز هم به بابات گبر داد و با اوقات تلخی خوابیدیم.
امیدوارم این دو روز بیشتر و بهتر به همه خوش بگذره. داریم میریم برای صبحانه بیرون و بعد هم موزه ی شهر.

هیچ نظری موجود نیست: