۱۳۸۸ آذر ۱۸, چهارشنبه

شوخی شوخی جدی میشه


دارم میرم خونه. تو با مامانت استخر رفتید و بعدش هم قراره با هم برید برای خرید. دیروز با یک بطری شامپاین و یک جعبه شکلات رفتی پیش کترین و تزت را بهش تحویل دادی. بهت گفته بود که اگه برای گروه خودشون اقدام کرده بودی به احتمال قریب به یقین اسکالرشیپ می گرفتی اما نه من و نه تو باور نمی کنیم که درست بگه. بلاخره کترین دیگه. البته به قول تو برای این که حداقل کارهاش را انجام بده؛ مثل نامه ی معرفی به دانشگاه های کانادا و ... بهتره که بهش بگیم: راستی؟ چه حیف شد پس. پس بذاریم برای سال بعد باز هم با تو اقدام کنیم و با طناب پوسیده ی تو بریم تو چاه.

دیروز صبح هم مارک رفته بود پیشش و بعد از یک سال بالا و پایین کردن به این نتیجه رسیده بود که بهتره تزش را عوض کنه و کترین هم موافقت کرد. البته برای خود مارک هم اینطوری بهتره گون حداقل کترین می تونه در این تز جدید بهش کمی کمک کنه. این طور که خود مارک می گفت احتمالا از دوستی کترین با فردریک جیمسون هم می تونه برای غنی تر شدن کارش استفاده کنه.

دیشب برای شما هم فیلم گرفته بودم و خودم نشستم نود را با لپ تاب دیدم. آخر شب که داشتم ظرفها را می شستم اخرهای فیلم شما بود که بنا به صحنه ی پایانی فیلم که هنرپیشه زن داستان داشت فریاد برای زاییدن می زد مامانت گفت خب بابا سزارینش کنین راحت. و این موضوع شوخی قدیمی من با مامانته که دایم از زایمان طبیعی در شرایط عادی دفاع می کنم و میگم در ایران به مراتب تمایل دکترها برای سزارین بالاتره چون درآمد بهتری برای خودشون و بیمارستان داره و ... و مامانت هم که دایم میگه نه. حتی یکی از شروط و یا بهتره بگم مسایلی که پیش پای من در ان ابتدا گذاشت این بود و من هم به همین خاطر هر از گاهی که زمینه اش باشه به عنوان مدافع سر سخت زایمان طبیعی داد سخن میدم. اما وسطهای بحث و گفتگو بودیم که تو که داشتی مسواک میزدی از دستشویی بیرون امدی و هر دوی ما را دعوا کردی که این چه بحثهایی و اصلا این حرفهای بی خودی چیه میزنید و ... من که خنده ام گرفت و رفتم که مسواک بزنم که دیدم مامانت خیلی ناراحت شده از حرفهای تو و احتمالا من و در حالی که از دست تذکر تو ناراحت بود - برای دومین بار در طول این سالها و البته در همین سفر - به من هم تیکه انداخت و خیلی باعث تعجب من شد.

من به شوخی گفته بودم دلیل اینکه جهان قبلا بیشتر نابغه داشته اینه که همه طبیعی به دنیا می آمدند و ... و فکر می کردم مامانت این شوخی را گرفته باشه. به هر حال لابه لای حرفهاش با تو می گفت که لابد قرار بوده تو بری ماه را بگیری و ... و یک تکه ای هم به مامان من انداخت که خودم چند دقیقه ی قبلش بهش گفتم که اگه شرایط طبیعی نباشه مسلما باید سزارین کرد. مثل مورد امیر حسین که هم سن مامانم بالا بود و هم وزن بچه و باعث ناراحتی های جسمی مامانم از اون موقع تا حالا شده. خلاصه که به قول تو چه حرفهای "خاله زنکی" و "دایی مردکی" زدم.

اما گذشته از اینکه رفتار عصبی تو باعث ناراحتی بخصوص مامانت خیلی شد، من هم از گفته های مامانت خیلی تعجب کردم و باز هم به صحت حرفهای تو پی بردم که نباید با خیلی ها حتی اعضای خانواده حتی به شوخی هم گفتگو کرد. آره! حق با تو بود که اصرار داشتی بهتره مامانت بعد از دو ماه برگرده چون هم ایران خیلی کار داره و هم ما گرفتار زندگی دانشجویی و پرفشار و کوچک خودمون هستیم. من بی خود اصرار کردم.

البته تا به این فکر می کنم که به سلامتی بابات قراره برای مراسم فارغ التحصیلی تو هفته ی بعد بیاد خیلی برای روحیه و حالش خوشحال میشم. امیدوارم که خیلی بهش خوش بگذره. دیگه به سلامتی تمومه و کمتر از دو هفته ی دیگه باز باید بر گردیم سر زندگی خودمون.

امروز هم اصلا درسی نخوندم و نشستم آهنگ های قدیمی که دوست داشتم و دوره ی نوجوانی و جوانی گوش می کردم در "یوتیوب" با متنهاشون پیدا می کردم و گوش می دادم. از پینک فلوید و راجر واترز و متالیکا بگیر تا بعشی آهنگهای برایان آدامز و استینگ و ... . خاطره انگیز بود و بطالت.

فردا روز تحویل مقاله ام به مجله ی "لیما" هست و نمی دونم که اساسا این کار را بکنم یا نه. خیلی مطمئن نیستم. آخرین بار جان قانعم کرد که مسایل ساختاری مقاله ام کم نیست. نمی دونم شاید بهتر باشه بیشتر روش کار کنم و عجله نکنم. فعلا که می خوام یک چیزکی برای 16 آذر و نشانه شناسی پارچه کشیدن دور دانشگاه بنویسم. اینکه مرز بین دو طرف مسدود شده. قبلا هم بین جامعه و دانشگاه میله بود، اما حداقل از لابه لای میله ها میشد آنطرف را دید، الان دیگه مشکل کاملا انکار میشه و این حکومت در لب مرز یا حفظ و یا سقوط آورده. مرزی که هرگز دراز مدت دوام نمیاره.

هیچ نظری موجود نیست: