۱۳۸۸ شهریور ۱۵, یکشنبه

مامان و بابا و خاله و سرماخوردگی

دوشنبه 7 سپتامبر. چون سرماخورده ایم و هردو این جند روز را با سرفه و گلو درد داریم پیش می بریم نتونستم چیزی بنویسم. الان کمی احساس بهتری دارم. البته از دیشب آنتی بیوتیک خورده ام و تو هم امروز را سر کار نرفتی و الان از دکتر آمده ای اینجا. دکتر به تو هم آنتی بیوتیک داده و آزمایش خون برای بررسی وضعیت آهن خونت.

بنابراین نمی تونم الان خیلی بینویسم چون تو اینجایی و ممکنه متوجه بشی. تو داری برای سخنرانی فردات در دانشگاه "مک کواری" درباره ی نقش زن در سینمای ایران متن خودت را آماده می کنی و من هم اگه برسم کمی باید به اوضاع و احوالم سر و سامان بدم.

فقط کوتاه دو سه تا خبر مهم این چند روزه را بنویسم تا بعدا مفصلترش را. اول اینکه مامان و بابات جمعه صبح رسیدند. من و تو رفتیم با جهانگیر کمپس قهوه خوردیم و اون برگشت خانه و ما رفتیم فرودگاه و آنها را آوردیم. هر دوشون خیلی چاقتر شده بودند و خیلی باعث نگرانی ما شدند. حالا مامانت قراره تو این دو سه ماهی که بعدش پیش ما می مونه با تو کمی ورزش بره و بهتر بشه.

جمعه را تو مرخصی گرفته بودی و انها آمدند و بعدازظهر نهار خوردیم و آنها خوابیدند. تا شب که دیگه آنها بیدار شده بودند و ما خوابمون می آمد. خیلی آپارتمانمون شلوغ شده طبیعی هم هست. اما بیشتر از تعدادمون، تعداد چمدونهاست که خیلی زیاده.

شنبه صبح برای صبحانه همگی رفتیم بیرون. جهانگیر از اینکه مجبور شده بود صبح زود - 9- بیدار بشه خیلی بد خلق و شاکی بود. رفتیم دندی و کمی نشستیم و صبحانه ی مفصلی خوردیم. پیاده برگشتیم به خانه تا تو کلید آپارتمانی را که برای خاله فرح و مامانم گرفته ایم را بگیری تا گل براشون بذاری. بابات اصرار داشت که آنها برن آنجا. چندین بار هم گفت و تو گفتی که ما بخاطر شرایط مالی فکر شما را کردیم که تو این وضعیت فشار کمتری بهتون بیاد. البته دوست نداشت - ضمن اینکه خیلی هم بابت مسایل مالی نگران نیست- اما قبول کرد.

جهانگیر بعد از صبحانه ماند خانه و وقتی بهش گفتم این تنها روزیه که همه ی خانواده با هم اینجا هستیم بیا بریم بیرون گفت که اهمیتی به این موضوع نمیده. دلم برای مامان و بابات بیشتر سوخت و وقتی داشتیم در بوتانیک گاردن قدم میزدیم هم به خودشون گفتم. بابات قصد داشت که راجع به جهانگیر طبق معمول با خوش باوری نسبت به روند رو به پیشرفت صحبت کنه که تو سر نهار در QVB بهش گفتی که ارزشهای جهانگیر را در انچه که داره ببینه و نه آنچه که متاسفانه علاقه ای به داشتنشان نداره.

من هم گفتم که بابت بی خیالی جهانگیر نسبت به سرنوشتش نگرانم و حالا که 23 سالشه هم همان حرف 16 سالگیش را میزنم که جهانگیر نسبت به آینده اش کاملا بی برنامه و بی افق هست. به هر حال همانطور که بابات هم گفتم برنامه هایی که برای درست شدن وضعیت جهانگیر از نظر خودش داره شاید خوب باشه اما به نظرم خیلی واقع بینانه نیست.

تنها چیزی که بهشون در مورد خودمون جسته و گریخته گفتیم همین داستان نوشته های من درباره ی اوضاع ایران در نشریات خارجی بود البته خیلی بی رنگ و روحش کردیم. درباره ی رفتن احتمالی به دانشگاه ANU و باب گودین هم چیزهایی گفتیم در حدی که فعلا هم خودمون باهاش آشناییم.

شنبه شب برای بابات و جهانگیر فیلم "والکیری" را گرفتم که ببینند. تو با مامانت بعد از خرید شلوار و دستکش برای بابات و البته شلوار برای من که دیگه شلوار اندازه ندارم از "مایر" از من و بابات جدا شدید و رفتتید برادوی برای خرید گل و رو تختی برای اتاق اجاره ای خاله و مامانم. من و بابات هم پیاده آمادیم از داخل دانشگاه و من بهش اینجا را نشان دادم و با اینکه ساعت از 6 گذشته بود ناصر هم اینجا بود و سه تایی نشستیم و یک چایی خوردیم و بعد ما به سمت خانه آمدیم.

وقتی رسیدیم تو و مامانت آن اتاق را مرتب کرده بودید و بعد چمدانها را بخصوص تو درست کردی و بردیم دوتاشون را زیر تخت آن یکی اتاق گذاشتیم تا جا این طرف بیشتر باز بشه. اتاقشان با گل و میوه و روتختی هایی که تو خردیدی خیلی بهتر شده. بعد من دو مرتبه خانه را طرف دو زور گذشته جارو کردم تا تمیز بشه. روز قبل هم قبل از اینکه صبح بریم فرودگاه جارو کرده بودم چون شب قبلش تب و لرز کردم و نتوانستم به کارهام برسم. تو هم حالت دست کمی از من نداشت و نداره.

به هر حال ساعت 12 بود که من و تو غش کردیم تا 6 صبح فرودگاه باشیم. صبح دوش گرفتم و رفتیم. اما گویا همین موضوع باعث شد دوباره سرما بخورم. خاله فرح که از دور آمد شناختمش. جالب بود چون آخرین بار من 4 ساله بودم که دیده بودمش و به عیر از چندتا عکس از این سالها تصویری ازش نداشتم. با هم با دماغ های نوک قرمز و صورتهای بی حال بغلش کردیم و خلاصه آمدیم خانه. تو راه تو به مامانت زنگ زدی که بیدار بشن. رسیدیم و تازه بیدار شده بودند. البته صاعت از 8 گذشته بود اما گویا دیشبش اینها تا دیر وقت نخوابیده بودند و خلاصه سخت پا شده بودند. بابات رفته بود بیرون وسایل صبحانه بخره. درست متوجه نشده بود که مربا و عسل و نان داشتیم اما شاید چون محدود بود نگران شذه بود کم نیاد.

خلاصه دور هم صبحانه خوردیم و بعد بابات رفت تو اتاق ما پیش جهانگیر رو تخت خوابید و مامانت با ما و خاله کمی نشست اما اون هم چشمهاش باز نمی شد. با اینکه خاله خوابش نمی آمد اما رفت اتاقش تا هم کمی خودش استراحت کنه هم ما. تو نیم ساعتی دراز کشیدی اما من با اینکه بی حال بودم نشستم کمی اخبار را خواندم و کمی کتاب. بعدش هم برای خرید رفتم بیرون و تو هم پاشدی نهار درست کنی. روز اول که مامانت اینها امدند پلو خورش مرغ و آلو بنا به دلخواه آنها درست کردی و یکشنبه ظهر - دیروز - لوبیا پلو که خیلی خوب شده بود.

چیزی که من را خیلی رنج می داد این بود که با مریضی کامل و دست تنها بودی و وقتی هم بهت گفتم گفتی نمی تونم از مامانم اینها که خودشان خسته اند و تازه رسیده اند انتظاری داشته باشم. خلاصه دو سه ساعت بعد خاله از اتاقش آمد و جهانگیر هم که از گرسنگی بیدار شده بود پا شد و بابات را هم به زور بیدار کردیم و ساعت از 3 گذشته بود که نهار خوردیم. البته بابات واقعا هر چی بخوابه - از بس در طول هفته در تهران کم می خوابه - حقشه. اما از جهانگیر عجبم که از اینطرف تا عصر می خوابه و از انطرف تا صبح پای کامپیوترشه. به هر حال. آنها برای ما بیشتر نگرانن. بخصوص برای من و میگن که تو خیلی تکیده شده ای و هم لاغر و ضعیف شده ای و هم مثل قبل سر حال و خندان نیستی. چون تو دو روز گذشته هم این را گفته بودند و حالا هم خاله ای که اصلا من را ندیده بوده داره تاکید می کنه بهشون دلیلش را گفتم. هم کمی درس و فشار کار و تز و دانشگاه و هم مسایل ایران خیلی من را تو این مدت اذیت کرده. با این حال نگرانند و می دانم.

راستی تا تموم نکردم بنویسم که دیروز رسول برام ایمیل زده که به سلامتی در دانشگاه انکارا رشته ی روزنامه نگاری پذیرفته شده. وقتی بهت گفتم از خوشحالی گریه کردی. واقعا انسان والا مرتبه ای هست و حقش خیلی بیشتر از اینهاست. امیدوارم این اغاز سالهای خوب براش باشه. سام هم بعد از جند سال برام ایمیل زده بود که یار غار و دوست یگانه حالت چطوره و فقط می خواستم ببینم که چه شد که بی خبر رفتی. داستان سام را احتمالا نمی رسم که اینجا بنویسم. اما تو می دانی که سالها دوست نزدیکم بود. و البته خیلی سعی کردم که در بحرانهای متفاوتی که داشت کمکش کنم و البته از حضورش و دوستیش لذت هم می بردم. خودش هم می دانست که چقدر برایش وقت و زندگی و ... گذاشتم. از چندین بار سر کار بردن و برایش کار درست کردن تا کمک برای خرج درسش و دادن کلید خانه ام و در تمام مسایل زندگی و فامیل قرار دادنش و ... . سالها گذشت و چندین بار خطاهایش را به خاطر دوستی بخشیدم و خودش هم معترف بود. اوضاعش که جا افتاد و بهتر شد کمی از هم فاصله گرفتیم. هم من دیگر آپارتمان مجردی ام را نداشتم و هم با مادر زندگی می کردم و هم درگیر فلسفه خواندن و عقد با تو شدم و ... . دو سه مرتبه ای به ناروا این طرف و ان طرف حرفها و کارهایی انجام داد که شایسته ی یادآوری نیست. چندین بار هم - به اعتراف بعدی خودش - از سر ناراحتی و بغض و کینه سعی کرد اذیتهایی کند. به هر حال فاصله را حفظ کردم بعد از نزدیک به یک دهه دوستی. چند صباحی دور و نزدیک با هم در ارتباط بودیم تا ما بی خانه شدیم و آمدیم خانه ی مامان و بابای تو دو سالی را انجا بودیم. چند ماهی قبل از آمدن به اینجا دوباره سر و کله ی سام که مدتی بود از خانه ی پدرش بیرون آمده بود - یا به قول خودش بیرونش کرده بودند البته خیلی با صورت ناخوش و ناحق - و در خانه ی زنی زندگی می کرد و دوباره برای بار سوم با زنی دچار مسایل عاطفی و البته حاشیه های خطرناک در آن جامعه شده بود، شد.

خودش دایما می گفت واقعا انتظار نداشتم دوباره اینطور کمک حال و روحم باشی و برایم تا دیرگاه وقت بگذاری و دنبال راه چاره باشی. اوضاعش بهتر که شد و بحرانش به سامان که رسید بعد از جند وقتی از رسول شنیدم که سام دوباره گله کرده که آ جواب تلفن من را نمیده و ... . البته درست میگه بخاطر اینکه آخرین مرتبه اون زنگ زده بود و شماره اش افتاده بود و من جواب آن تلفن را ندادم. اما برای من دیگر قابل تحمل نبود این همه بی انصافی. علاوه بر اینکه - ضمن رعایت و احترام به روزهای خوبی که با هم داشتیم و احترام به مقام دوستی و مهر - چندین بار سعی کرده بود همان داستان دور کردن همه از دور و بر من را حتی در ابتدا با تو هم داشته باشد، تمام آنهایی که او فکر می کرد ممکنه جایگاه خودش را در زندگی و دوستی با من به خطر بندازن، حتی پیش خودش هم فکر نکرده بود که چرا و تا کجا خط دوستی می تواند یکطرفه ادامه پیدا کنه.
این شد که برای داشتن همان خاطرات خوب تصمیم گرفتم از ادامه ی این چنین رابطه ای سر باز زنم. البته حالا برایش جواب خواهم داد.

ناصر هم داره کامپیوتر بابات را درست می کنه. دستش درد نکنه از کار و زندگی خودش زده و داره این را تنظیم می کنه. طبق معمول بابات گول ظاهر یک حرف و کسی را خورده و داده مثلا برای کامپیوترش آنتی ویروس بذارن که حالا باعث شده غیر از شرکت خودش کامپیوتره جایی به اینترنت وصل نشه.

مامانت و خاله فرح هم قرار بوده با هم برن بیرون و بابات و جهانگیر هم که فعلا خانه اند و من و تو اینجا. بعدش ما برای خرید میریم بردوی و تو هم می خوای موهات را کمی کوتاه کنی و بعد هم بر میگردیم خانه.

خاله فرح برای تو و مامانت یکی یک کیف با یک بسته لوازم آرایش اورده بود و برای تو یک دستبند اسپانیش از شهر عروسش در اسپانیا که قشنگ بود. برای من هم یک کاپشن که دیشب بعد از اینکه برای خواب رفت به آپارتمان خودش دادمش به بابات چون فکر کردم اون بیشتر دوستش داره و خواستم تشکری هم ازش کرده باشم و 1000 دلار پول بهم داد برای خرید چیزی که دوست دارم. اولین چیزی که به فکر رسید اینکه خدا را شکر پول آپارتمان خودشون برای این 10 روز جور شد.

آخرین چیز هم اینکه امروز دوتایی برای صبحانه چون دیرمون شده بود و بعدش هم می خواستیم بریم دکتر و دانشگاه رفتیم دندی که چون نه حال داشتیم و نه هوا خیلی مناسب بود و گلو درد و سرفه هم داشتیم زود چیزی خوردیم و آمدیم اینجا. اونجا بهت گفتم که دیشب مامانت - التبه این برای بار چندمه که پیش آمده - وقتی می خواستم کاپشن را به بابات بدم گفت بدینش به جهانگیر جهان جان مامان تو بپوش!

هیچ نظری موجود نیست: