۱۳۸۸ شهریور ۲۵, چهارشنبه

روی یکی از کنگره ها


پنج شنبه 17 سپتامبر هست و دیروز مامان و خاله هم رفتند تا فقط مامانت برای مدتی با ما بمونه. هفته ی خوبی بود. دیروز عصر بخصوص بعد از اینکه مامانم رفت خیلی دلم براش تنگ شد و البته سوخت. توی اسن سن و سال برای ساعتی کمتر از 12 دلار به هر حال زندگی راحتی نداره. اما باز هم جای شکرش خیلی باقیه که بلاخره اوضاعش خوبه و تونست با لطف و پیگیری های تو بیاد و برای 6 روز مهمان ما باشه. فکر کنم در مجموع به همگی خوش گذشت. اما قبل از اینکه بخوام به اختصار از این چند روز بنویسم بذار همانطور که امروز هم بهت کارت تشکر دم پله های "ونت ورد" دادم باز هم از تو تشکر کنم که تنها و تنها با پیگیری و تامین مالی و حالی تو بود که این دور هم جمع شدن امکانپذیر شد و لبخند رضایت را بر لب خانواده هامون دیدیم.

از شب مدال یعنی جمعه شب بنویسم که شب خوب و به یاد ماندنی شد. من طبق برنامه زودتر رفتم و با اینکه مامان بهم گفت باید کت و شلوار رسمی بپوشم و کروات بزنم و گفتم نه، وقتی رسیدم دیدم که اکثر بچه ها خیلی رسمی پوشیده اند. خلاصه اینکه بعد از من شماها با دو تا تاکسی آمدید و بعد هم دندی با آریل. دنی خیلی حال نداشت اما طبق معمول خیلی لطف کرده بود و برای دیدن آنها و بودن پیش ما آمد. مامان هم برای خودش و آریل سوغاتی آورده بود که خیلی شیک و قشنگ بود. برای آدرین خانمی که مسئول این برنامه هم بود یک گردنبند شیک آورده بود که باعث شد بعد از مراسم مامان را برای معارفه پیش پروفسور ماریا بشیر نماینده ی ملکه و فرماندار ایالت ببره. بعدش دنبال من هم امد و من هم تو و دیگران را بردم. رفتیم کنار خانم فرماندار ایستادیم و گپی زدیم و عکسی گرفتیم.

بابات و مامانم بیش از همه خوشحال بودند و خیلی باعث رضایت و به قول خودشون افتخارشون شده بودیم. با اینکه قابل پیش بینی بود که مدال را به دیگری بدهند اما چون نمی دانستیم که یک لوح هم به من می دهند خیلی خوشحال شدیم. مدال را به یک دکترا از گروه حقوق دادند که خیلی به نظر آدم جالبی می آمد. همگی با هم عکس گرفتیم و بعد از پذیرایی و موزیک زنده ی مفصل طبق برنامه ای که تو چیده بودی رفتیم به بهترین رستوران تایلندی در سیدنی که در همین نیوتاون بود. همگی مهمان ما بودند. البته جهانگیر طبق معمول برای تلفن زدن از آخر مراسم بلند شد و رفت خانه که خیلی زود میام و مثل همیشه هم تا آخر شب که داشتیم از رستوران بیرون می آمدیم نیامد.

به هر حال برای من شب بی نظیری بود به خاطر لبخند شما. قبل از اینکه دانشگاه را ترک کنیم تو روی یکی از کنگره های "کوادرنگل" نشسته بودی و داشتی با مامانم و بابات حرف می زدی و از این می گفتی که چقدر از مسیر زندگیمون راضی هستی. اما آنها نمی دانند که من برنده ی واقعی هستم که تو را دارم. تویی که بی هیچ منت و بدون کوچکترین چشمداشتی برای من و زندگی مون و "ما" همه کار مرده و می کنی. عزیزتزینم. کسی نمی داند که این تو بودی که خرج همه جیز را با ساعتها کار بی وقفه داده ای اینکه همگی بتوانیم دور هم برای مدتی کوتاه اما با خوشی جمع شویم. واقعا واژه و زبان در من برای تشکر از تو کوچک و حقیر می شود.

خب ساعت الان نزدیک 12:30 دقیقه هست و من باید این نوشته را تا آخر روز جمعه 11 سپتامبر اینجا تمام کنم تا برای نهار بیام پیش تو. بعد از اینکه برگشتم ادامه خواهم داد.

هیچ نظری موجود نیست: