۱۳۸۸ شهریور ۲۹, یکشنبه

ویکند پر قصه


دوشنبه 21 سپتامبر نزدیکه ظهره و قراره تا برای نهار بیام پایین ساختمان "جن فاستر راسل" تا با هم نهار بخوریم. ویکند آرام و خوبی داشتیم. جمعه شب ساعت 8 از اینجا آمدم سینما هویتس در برادوی که تو با مامانت منتظرم بودید. من بلیط گرفته بودم و شما هم قهوه و شیرینی. فیلم The Soloist را دیدیم که من خیلی خوشم آمد. بازیهای خوب با داستان دلنشین. بعد از فیلم و سینما به پیشنهاد من رفتیم بار"بنک هتل" اما آشپزخانه اش بسته بود و نتوانستیم چیزی بخوریم. یکی یک نوشیدنی گرفتیم و با آجیلهایی که تو از خانه آورده بودی سرگرم شدیم و حدود ساعت 12 بود که به خانه برگشتیم.

شنبه من آمدم دانشگاه برای درس تو و مامانت هم قرار بود با هم برای خرید و پیاده روی بیرون بروید. اول رفتیم کمپس تا با "جن" قهوه ای بخوریم و من به دانشگاه بیایم و شما سه نفری بروید به یکی از مارکتهایی که جن قرار بود شما را ببرد. دختر خوبی است و از دوستی با ما خوشحال است و ما هم همینطور. کمی در مورد ادبیات نیوزلند باهاش حرف زدم و بعد شما ان طرفی رفتید و من از این طرف.

من که تا ساعت 7 دانشگاه بودم و درس خواندم اما شما گویا دمار خودتان را در آورده بودید. البته قابل پیش بینی بود که مامانت باعث این داستان شده بود. بعد از خرید از مارکتی که تو می گفتی خیلی عالی و حتی از مارکت راکس هم بهتره به خانه آمده بودید و بعدش دوباره به "فیش مارکت" رفته بودید و نگو مامانت یادش رفته بوده زیر کتری را خاموش کنه و وسط راه از اتوبوس پیاده شده و برگشته بودید. بعد که دیده بودید کتری خاموشه دوباره راه افتاده بودید. بعد از فیش مارکت به خاطر اینکه مامانت لباسی را که گرفته بود عوض کنه به برادوی رفته بودید که متوجه می شوید مامانت لباسش را در خانه جا گذاشته. بعد از کلی چرخیدن و لباس امتحان کردن مامانت تو که حسابی خسته شده بودی میگی که دیگه برگردیم. بعد از اینکه از اتوبوس پیاده شده بودید باز می بینی که مامانت یکی از کیسه های خریدش را در اتوبوسه جا گذاشته که تو پشت چراغ قرمز به اتوبوس میرسی و کیسه را پس می گیری. خلاصه وقتی آمدم خانه شما دوتا حسابی به قول شیرازی ها "له له" شده بودید.

یکشنبه بعد از چند تا تلفن به آمریکا و جاروی خانه برای صبحانه مامانت را بردیم چینکوئه. قرار بود شما برگردید خانه و من بیام دانشگاه درسم را بخوانم که دیدم نمی تونم از تو دل بکنم و تا ویکند بعد تنها شبها و خسته باهات وقت بگذارم. گفتم بریم بیرون. تو گفتی نه برو سر درس و کارت. اما اینقدر قشنگ شده بودی و لباسهای قشنگ پوشیده بودی که نشد. رفتیم دارلینگ هاربر و فستیوال برزیل را دیدیم. کمی رقص و موزیک به پا بود. مامانت هم داخل جمعیت می رقصید. سامبا و چیزهای دیگه. عصر بود اما هنوز نهار نخورده بودیم. یک غذای برزیلی که بیشتر لوبیای سیاه بود و گوشت - فکر کنم این مدل لوبیا خیلی مرسومه چون لوز هم که برامون عذای کلمبیایی و کوبایی درست کرده بود از این لوبیا در برنج زده بود - گرفتیم و بعد هم قدم زنان تا "لینت" رفتیم و بستنی خیلی خوشمزه ای خوردیم و پیاده برگشتیم تا ایستگاه اتوبوس که خوب راهی بود.

سر شب کمی به ایمیل های عقب افتاده ام رسیدم که از دبی و ترکیه و ایران تا آمریکا و ایتالیا میشد. جاکومو از ایتالیا برام ایمیل زده بود که برای مجله اش مقاله بنویسم. از دانشگاه سیدنی و اوضاع و احوال پرسیده بود. بعد از جند سال با سام هم ایمیلی رد و بدل کردم. برای جند نفری هم تبریک عید فطر را گفتم که می دانم اهل روزه و رمضان هستند. خلاصه خسته اما با انرژی بودیم که خوابیدیم.

باید تا چند روز دیگه برای کنفرانس APSA خودمون را آماده کنیم. مقاله ی آنتی تز را هم که اصلا شروع نکرده ام و باید تا دو هفته ی دیگه تمامش کنم. خیلی فرصت خوبیه برای چاپ کردن اما من دارم از دستش میدم. خلاصه باید شروع کنم و می کنم.

هیچ نظری موجود نیست: