۱۳۸۸ شهریور ۲۵, چهارشنبه

جای خالی آنها


خب تازه الان بعد از یک ساعت برگشتم. تو نهار پیراشکی مرغ برای خودت از خانه آورده بودی و من شیربرنجی که مامانت دیشب رام درست کرده بود. خب برگردم سر قصه ی هفته ی گذشته با خانواده کنار همدیگه.

شنبه بعد از صبحانه در کمپس همگی با هم رفتیم محله ی "راکس" و قدمی زدیم و نهار را مهمان خاله فرح استیک خوردیم. همگی از نهار خوششان آمده بود. جای جالبی بود که از مدتها قبل ما می خواستیم که با بابات و مامانت وقتی که آمدند برویم. خودمان باید استیک را می پختیم اما هم گوشتش و هم سالاد بارش برای همه دلپذیر بود. بعد از نهار بابات نیم ساعتی درباره ی ما و اینکه چرا به راه و هدف ما اعتقاد داره برای مامانم و دیگران حرف زد و پیاده از جلوی اپراهاوس رد شدیم و با اتوبوس به خانه آمدیم تا برای کنسرت جازی که من بلیطش را از قبل گرفته بودم آماده شویم و برویم به "سیمور سنتر".

بابات خیلی خسته بود و خیلی صداش کردیم تا از خواب پا شد و با همگی چایی خورد و آماده شد. با اتوبوس رفتیم به کنسرت که واقعا افتضاح بود. هم از تعداد تماشاگران و هم از نحوه ی اجرا و خلاصه هر چیزی که بگیری معلوم بود که پولمان را دور ریختیم. اما قسمت خوبش دور هم بودن بود و البته شراب و مخلفاتی که دور هم خوردیم - به غیر از بابات - و به خصوص اینکه جهانگیر هم علاوه بر برنامه ی شب قبل آن شب نیز در واقع با اجازه ی بابات بطور رسمی نوشید.

از انجایی که در راکس همگی ماساژ چینی گرفته بودند و بدنهایشان را استراحت داده بودند. نشستن برای سه ساعت روی صندلی و به موزیک بد گوش کردن حال همه را گرفته بود. طبق معمول مامانم که باید چندین بار تاکید کنه که خیلی چرت و افتضاح بود به خوبی این کار را کرد و تا فرداش هم چندبار دیگه به این موضوع اشاره داشت. راستی از ماساژ گفتم این را هم اضافه کنم که داستان ماساژ گرفتن ما هم جالب شد. اول اینکه خاله ام خواست کمرش را ماساژ بده. بعد مامانت و مامانم هم به پیشنهاد ما قبول کردند که این کار را بکنن. بابات گفت نه و شرط کرد اگر من این کار را بکنم اون هم حاضره. البته برای کمر درد من بود که اصرار می کرد اما می دانستند که من اساسا از ماساژ و ... بدم میاد و از اینکه ماساژم بدهند عصبی میشم. اما به هر حال قبول کردم. خیلی هم بد نبود اما در مجموع دوست نداشتم.

تو هم که یک ماساژ کوتاه و سریع گرفتی. نکته ی جالب برای من این بود که جهانگیر دو برابر بابات هم به لحاظ زمانی و هم به لحاظ مالی ماساژ گرفت و مامانت هم از طرف خواست تا "بادکش" براش بندازه. خلاصه اینکه سرویس مامانت و جهانگیر به لحاظ مالی و زمانی از کل ما پنج نفر بیشتر شد. من از اینکه بخصوص بابات در این جور موارد همواره حتی از جهانگیر هم نسبت به خودش و بدن بیمارش روا داره ناراحت میشم. به هر حال موضوعی بود که گذشت. اما اصل قضیه حل نخواهد شد.

یکشنبه اخرین روزی بود که من آنتی بیوتیک خوردم اما حسابی ضعیف شده ام. بعد از صبحانه در "اربن بایتس" رفتیم سوار فری شدیم و به سمت "منلی". اما چشمت روز بد نبینه که چون هوا شرجی، گرم و البته پر از ماسه بود من سی چهل تایی عطسه کردم و بی حال شدم. انقدر عطسه کردم و سرفه که هنوز تا امروز گلوم درد می کنه. خلاصه حال همه را گرفتم و بخصوص باعث ناراحتی و نگرانی مامانم شدم. نهار را به دعوت مامانم که خیلی دوست داشت بیشتر از اینها خرج کنه - اما دستش تنگه - به یک رستوران دریایی در همانجا رفتیم. عصر هم با فری برگشتیم به "سیرکولار کی" و با اتوبوس به خانه آمدیم. شب مامانم و تو بعد از اینکه من از زیر دوش آبگرم بی حال روی تختخواب توی اتاق خودمان افتاده بودم و دیگران داشتند با هم حرف می زدند و رفتید پیتزا گرفتید و خلاصه شام خوردیم. من و تو در این ده روز هر کدام نزدیک به دو کیلو چاق شده ایم. صبحانه، نهار و شام کامل.

دوشنبه خانه بودیم. تو و بابات برای پول دانشگاه من - البته به اسم پول دانشگاه برای تو - رفتید دانشگاه و برای نهار من برای همه ساندویچ همبرگر گرفتم که مامانم معتقد بود بهترین همبرگری است که در این چند سال خورده. بعد هم با بابات و جهانگیر و تو رفتیم فرودگاه و آنها به سلامتی رفتند به سمت دبی. بابات موقع رفتن گفت که دارم از بهشت به جهنم میرم و خیلی نگران آینده بود. من و تو هم خیلی نگران سلامتیش هستیم. به قول تو با این حرفش دلمان را آتیش زد. هنوز دبی هست و داره کارهای جهانگیر را می کنه. امیدوارم به سلامتی و خوشی بتونه با آرامش مشکلات را حل کنه و زودتر کارهاشون برای کانادا و یا هر جایی که قرار برن درست بشه و با آرامش از این سالهای باقی مونده لذت ببرن. این اوضاع و احوال ایران چندین بار موضوع گفت و گو ی من با دیگران شد و بهشون چیزهایی را نشان دادم که خیلی تحت تاثیر قرار گرفته بودند و بهشون گفتم که اینجا موضوع بی طرفی و "اینشاا.. درست میشه و ..." معنی نداره. بگذریم نمی خوام از این چیز ها بنویسم.

از فرودگاه که برگشتیم، دور هم شرابی خوردیم و من فیلم "یس من" را براشون گرفتم و انها دیدند. بعد از فیلم خاله و مامانت نشستند فیلم نرگس را ببینند که من و مامانم آمدیم در اتاقشان و من کمی راجع به بابک و امیر حسین براش حرف زدم. سر شب بود که داریوش از آمریکا زنگ زد که بهم تبریک بگه و با او و امیرحشین حرف زدم. نگران آینده اش هستم و خودش خیلی بی خیاله. امروز 21 سالشه اما با این بطالتی که می گذرونه فردا که سنش بالا بره آینده ای سخت براش قابل تصوره. راستی این را هم بگم که داریوش بهم گفت که در عمرش شاید تنها دو تا کار کرده که بخاطرش از خودش راضیه. یکی اینکه به یک سگ در حال مرگ در بختیاری با مشقت آب آورده و داده و یکی هم اینکه موافق و موثر در ازدواج من و تو بوده. وقتی بهش گفتم که چقدر از زحماتی که برای من و بابک و بخصوص من کشیده ممنون و مدیونم خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و من هم بهش گفتم که مطمئن باشه که کارهای نیکی که برای ما و من کرده قابل بحث و فراموشی نیست. مامان از اینکه با بابک حرف زدم تعجب کرد که چطور زودتر بهش نگفتم. البته بهش نگفتم که بی حال بوده اما گفتم که بخاطر شما و مادر بهش زنگ زدم - نمی دانم که واقعا کاملا بخشیدمش یا نه. به هر حال از مامان هم خواستم تا زیاد سخت نگیره و از دست خودش و بخصوص زنش که خیلی اشتباه کرده و در مورد من که کاملا فتنه انگیزی کرده ناراحت نباشه.

سه شنبه با تو مامانها و خاله را بردیم برای صبحانه به دندی. بعدش رفتیم QVB را نشان مامانم دادیم و از آنجا رفتیم کلیسای جامع شهر که مامان دوست داشت بره. به زور می خواست برای تو چیزی بخره که خلاصه موفق شدیم کنترلش کنیم. البته اخر سر بدون اینکه از قیمتش مطلع بشه گفتم برامون دو تا کاپ چای با سینی و یک ظرف شیرینی خوری خرید که هم قشنگ بود و هم مناسب. برای نهار بردیمشون به دارلینگ هاربر تا هم انجا را دیده باشند و هم نهار خوبی خورده باشند. نهار را مهمان مامانت "فیش & چیبس" خوردیم و بعدش قدم زنان رسیدیم به کشتی کاپیتان کوک و از بیرون کشتی عکس یادگاری گرفتیم. آنها با تاکسی برگشتند و من و تو برای اینکه برای مادر سوغاتی خریده باشیم رفتیم برادوی. تو از سوزان لباس قشنگی گرفتی و برای امیرحسین هم من دو تا تی شرت داشتم که دادم و برای داریوش هم همینطور یک پیراهن. شب فیلمی دیدیم و زودتر خوابیدیم - 12 بود البته!

دیروز صبح بعد از اینکه من برای خرید نان و CD موسیقی رفتم بیرون تو صبحانه را چیدی و من با نان و چهارتا سی دی از لئونارد کوهن و کریستوفر ریو و خواننده ی مورد علاقه ی مامانم جیمز بلانت به عنوان یادگاری برای اون برگشتم و با هم صبحانه خوردیم و چون مامانت هم می خواست بیاد فرودگاه با دوتا تاکسی راهی فرودگاه شدیم. اول کارهای مامانم را کردیم که زودتر می رفت و بعد هم خاله فرح را. برای خاله آذر هم یک کتاب عکس سیدنی و یک بومرنگ گرفتیم و دادیم مامانم که وقتی برای دو روز اول که میره شهر انها دیدنشون بهشون بده. بعد از اینکه رفت خیلی دلم براش تنگ شد. امیدوارم این سالهای پیش رو را راحتتر و آسوده تر زندگی کنه. به هر حال زندگی خوب و راحتی را نداشته و واقعا حقش این نبوده.

به فاصله ی کمتر از دو ساعت خاله هم رفت و ما با یک تاکسی برگشتیم شهر البته به QVB رفتیم تا تو که کفش می خواستی با مامانت بری و بگیری. نهاری خوردیم و من امدم دانشگاه و باید استارت کارم را هر چه سریعتر بزنم. بعد از اینکه برگشتم خانه، یک جاوری حسابی زدم و خانه را به شکل اولش چیدیم و امروز هم زندگی را به شکل تقریبا معمول آعاز کردیم. البته مامانت برای دو ماهی اینجاست اما واقعا خیلی رعایت می کنه. راستی نامه ی فارغ التحصیلی این فوق لیسانست آمده که برای درست یک ماه دیگه هست و من به بابات گفتم که چقدر خوبه اگه که اون هم بتونه اینبار اینجا باشه.

خب از برنامه هامون ننویسم بهتره. مقاله ی آنتی تز برای 12 اکتبر، گزارش سالانه ی درسی و کنفرانس های APSA و UNSW تا کمتر از یک ماه دیگه در کنار تزم - صبح تو راه که می آمدیم بهت گفتم فقط باید این مدت را به تز و آنتی تز توجه کنم - کارهای مهم منه و تو هم آپلیکیشن برای چاپ تزت بصورت کتاب و درس خواندن و مقاله نوشتن و آماده برای - به امید خدا - اسکالرشیپ گرفتن و احتمالا ANU رفتن.

خب وقتی نیست بزن بریم.

هیچ نظری موجود نیست: