۱۳۸۸ شهریور ۱۷, سه‌شنبه

9-9-9


تاریخ 09-09-09 چهارشنبه و ساعت هم بطور اتفاقی 33: 3 هست. من در دانشگاه از بی حالی و ضعف دارم عش می کنم تو هم سر کار. دیشب وقتی رسیدم دم در خانه کسی نبود تا در را باز کنه. بابات که مریض خوابیده بود و مامانت هم متوجه نشده بود که باید در را باز کنه و آسانسور راایین بفرسته جون هر وقت مهمان میاد من کلیدم را به آنها میدم و خودم باید با دیگران تنطیم کنم. خلاصه نیم ساعتی با تمام خستگی و ضعف دم در دایسادم تا شما - تو و جهانگیر - رسیدید.

شام را خاله قرار بود درست کنه. ته چین معروفش. خوب بود اما دیگه انقدرها هم یونیک نبود. ضمن اینکه یک بسته زعفران هم رده بود توش. تا درست شد و خوردیم و کمی نشستیم ساعت شد 1 صبح و تازه ما باید امروز هم می آمدیم دانشگاه. دیروز مامانت و خاله رفته بودند بوتانیک گاردن و بهشون خیلی خوش گذشته بود. اما امروز پا درد داشتند و خیلی حال قدم زدن نداشتند. صبح من رفتم لباسهام را برای مراسم جمعه شب به خشکشویی برادوی دادم و بابات هم شلوارش را داد ببرم. کمی میوه خریدم و آوردم دانشگاه تا عصر ببرم خانه. تا نشستم مامانت و خاله برای نهار آمدند دانشگاه و قبلش هم تو برای بابات و جهانگیر بلیط هواپیما برای گلدکوست و ملبورن گرفتی و انها پیش از ظهر رفتند تا فردا شب برای کارها و معامله چوب.

فردا صبح - 6 صبح - مامانم میاد. پدرمون از این صبح کله ی سحر فرودگاه رفتن با این مریضی درآمده. اما به سلامتی مامان میاد و دیگه برای جمعه شب همه دور هم جمع هستیم. فقط خیلی خیلی جای مادر را خالی می کنیم. امیدوارم قسمت بشه و بتونیم به زودی ببینیمش.

بعد از نهار که با مامانت و خاله در رستوران مینت خوردیم تو برگشتی سرکار و من آنها را به یک تور دانشگاه بردم و آنها رفتند خانه و من برگشته ام اینجا و واقعا حالم داره از ضعف بد میشه. همین الان می خوام جمع کنم و با هم بریم خانه کمی استراحت کنیم.

کلاس فرانسه هم که معلومه تکلیفش در این اوضاع چیه. ببینیم هفته ی بعد این موقع که دیگه همگی به سلامتی - بجز مامانت - برگشته اند میرسم برم یا نه.

هیچ نظری موجود نیست: