۱۳۸۸ مهر ۴, شنبه

داستان بد من


عصر شنبه - روز تعطیل - در دانشگاه نشسته ام و مثلا آمده بودم که درس بخوانم اما بیشتر و طبق معمول بازیگوشی کردم و کتاب ورق زدن. چند نفری بیشتر در PGARC نمانده اند و من هم بهتره کم کم جمع کنم و برم خانه.

صبح یا بهتره بگم نزدیکای ظهر بود که سه تایی رفتیم کمپس و قهوه خوردیم. تو و فریده خانم رفتید کمی خرید کنید و لباسی که گرفته بودید اما فروشنده یادش رفته بود "مگنتش" را جدا کنه ببرید به اسپریت و من هم امدم اینجا.

با هم تلفنی که حرف زدیم تو گفتی که مامانت برات لباس خریده. اون هم داره سعی می کنه تا کمی محبتهای تو را جبران کنه. دیشب هم که ناصر و بیتا آمدند پیشمون مامانت برامون لازانیا درست کرده بود که من خوشم آمد اما تو گفتی به خوبی و خوشمزه گی لازانیاهای تهرانش نبود.

بعد از مدتها بود که ناصر و بیتا آمده بودند خانه ی ما. البته کمی از این دور شدن با تعمد بوده. هم از طرف آنها و هم از ما. هر چند که من و تو از این داستان بخصوص بعد از اینکه ناصر از کانادا برگشت و اینها طوری رفتار کردند که انگار غریبه اند - البته بیتا بیشتر، و داستانهای ایران که هم اعصاب همگی را بهم ریخته بود و مسایلی از این دست خلاصه رفته رفته از آن شدت و حدتی که قبلا بود کاسته شد و من خیلی هم بابت این داستان استقبال کردم. چون ناصر خیلی محبت داشت و دایما ما را به عنوان الگو می دید و همین هم باعث شده بود تا بیتا که به هر حال آن اقتدار لازمه - که به نظر میاد خیلی علاقه مند داشتنش در روابط با دیگران هست - را در جمع ما نداشت سعی به گرفتن فاصله کرد.

به نظرم همان داستان دوری و دوستی بیشتر به حفظ این دوستی ها کمک می کنه تا نوع دیگه اش. البته که این روایت منه و حتما دیگران هم از زاویه ی خودشان نکات دیگری را مهم تلقی می کنند. به هر حال شب آرامی بود و تو زحمت کامل پذیرایی و مهمانداری را بر عهده گرفتی و من هم کاملا مهمانوار از مهمانی لذت بردم.

صبح توی تختخواب خیلی به رابطه ی خودمون دوتا فکر کردم. به نظرم انقدر تمام چیزها این چند سال بر عهده ی تو بوده و تو مسئولیت همه ی کارها را داشتی - و من در حال پلکیدن و بی مسئولیتی بوده ام - گویا که کاملا به این وصعیت خو کرده ام و شاید کرده ایم. خیلی بد شده ام. باید کاری کنم و دوباره خودم را برای خودم و تو و از همه مهمتر آینده مون احیاء کنم. من دارم خودم خودم را به بدترین شکل تلف می کنم و هدر می دهم.

خلاصه اینکه تو که کمی متوجه ی این فکرهام شده بودی خیلی سعی کردی که بار گناهم را کم کنی. اما می دانی که فایده ای نداره. چالبه ازت پرسیدم بزرگترین کاری که در زندگی تو کرده ام چیه. و تو گفتی به من در تزم کمک کردی و ... یعنی کارهایی که "هر آدم" دیگه ای هم می تونه بکنه. من به دنبال امضای خودم بودم و هستم و مدتهاست که گویی در غبار گم شده ام و تو هم با صبر و حوصله - شاید هم دیگه تبدیل به غفلت شده باشه - شاهد فرصت سوزی و گم گشتگی من شده ای.

عجب داستانیه. یک داستان واقعا بد. داستانی که به عنوان قهرمانش تبدیل به ضد قهرمان میشی و خودت هم می دونی که این فقط و فقط خودت بودی که فرو رفتی. فرو رفتنی که می تونست با قدر موقعیت دانستن و کمی تلاش منظم بر فراز رفتنی به یاد ماندنی بشه.
من دارم خودکشی تدریجی می کنم. خاک بر سرم.

هیچ نظری موجود نیست: