۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

وجدان معذب در طوفان شن


چهارشنبه اول مهر سال 88 هست و 23 سپتامبر. دیشب از نیمه های شب نتوانستیم درست و حسابی بخوابیم از بس که آژیر آتش در ساختمانمان یک ضرب تا ساعت 8 صبح نواخت. ساعت 6 بود که تو بیدار و خواب بهم گفتی نور خورشید را ببین که روی پرده افتاده و چه رنگ قرمز زیبایی داره. بعد از یک ساعت که بیدار شدم و پرده را کنار زدم دیدم که این سرخی خورشید نیست طوفان شنه. برای اولین بار در اینجا چنین چیزی را می دیدیم. برای خودشان هم بسیار تازگی و تعجب داره. اخبار صبح نشان می داد که اصلا هاربر بریج و اپراهاوس معلوم نیستند.

تو و مامانت خیلی بهم اصرار کردین که بیرون نیام تا یک موقعی از شدت سرفه و آسم زمینگیر نشم. البته آمدم چون کار داشتم و کتاب و لپ تابم در دانشگاه بود. تا حالا که ساعت نزدیکه 2 ظهره البته درسی نخواندم. از این وضعین خسته شده ام. دایما کارهای اصلی ام را به فردا موکول می کنم. دیروز هم که با هم حرف زدیم بهم گفتیم که باید این فرصت را جدی گرفت. یک ندایی ته دلم بهم میگه اوضاع همیشه اینطور گل و بلبل نمی مونه و قدر این روزها را اگر به موقع ندانم پشیمانی بعدی جز حسرت چیزی روی دلم باقی نمیذاره. تو داری اینطور زحمت میگشی و من دارم بازی می کنم. از پول زندگیمون برای تنبلی خودم و ادامه ی ترم درسیم با این همه هزینه سوءاستفاده می کنم.

دیروز قرار بود مامانت بعد از ساعت کار تو بیاد و با هم برین استخر. آمد اما بخاطر کبودیهای پشتش که از ماساژ چینی داره ترجیح داد نره. من هم می خواستم فیلم بلاک باستر را پس بدم. از خدا خواسته از درسم به بهانه ی اینکه همراه مامانت میرم برداوی زدم و رفتم. دوتایی با هم نشستیم در کافه ی "تری بینز" در برادوی تا تو آمدی. مامانت داشت می گفت که نسبت به دو سال پیش روحیه ی من و تو خیلی حساس تر و عصبی تر شده و از این جهت نگرانمونه. می گفت از نظر عشق و علاقه هر بار که ما را می بینه بیشتر از هر زمان قبل این نشاط را در زندگیمون پیدا می کنه، اما از نظر استرس و فشار به نظرش بخصوص تو داری خیلی حساستر و عصبی تر میشی.

نگرانتم عزیزم. نگرانتم و هیچ کاری هم برات نمی کنم. هیچ کمکی و هیچ کاری. خدا من را نمی بخشه. تو را خدا بگو چیکار کنم. نه تو نباید چیزی بگی چون هیچ وقت نمیگی. همیشه میگی همه چیز عالیه اما این وظیفه ی منه که پیدا کنم که چیکار باید بکنم. نگرانتم و با درس نخواندنم هم تو و هم خودم را بدتر هم می کنم. تو را به خدا کمکم کن. بهم بگو باید چیکار کنم نه نگو خودم می دانم. فقط به سلامتیت برس. نگو میرسی. نه بی توجهی و نمیرسی و این داره منو دیونه می کنه.

الان سرم را بالا گرفتم و از این یک پنجره ی کوچک در PGARC دیدم که هوا بهتر شده گویا. شاید اگه خوب باشه بیام بهت یک سر کوتاه بزنم. نمی دانم شاید هم بشینم سر درسم بهتر باشه.

امروز کلاس فرانسه را نمیرم. مثل دو هفته ی گذشته. البته بخاطر هوا. امیدوارم هفته ی بعد را بتونم برم. دوشنبه ی بعد هر دو کنفرانس داریم و باید کار هامون را بکنیم.

دیشب فیلم State of Play را دیدیم. یک نمونه ی کامل هالیوودی. کمی هم با تو درباره ی مامانت حرف زدم. به نظرم کمی بهش سخت میگیری. هم اون و هم خودت ناراحت میشین. قرار شد کمی آسانگیرتر بشی. بلاخره آدمها تو این سن و سال عوض نمیشن. تازه به نظر من مامانت نسبت به تمام دور و بری هامون بهتر و رعایت کننده تره.

دیروز بلاخره این کتاب آگامبن را تمام کردم. سخت اما جالب بود و به نظرم برای تزم هم به کارم میاد. عذاب وجدان دارم و به جا هم هست. باید "باید" شروع کنم. دیروز ایمیل رضا و ستایش درباره ی برادر ستایش و دستگیریش خیلی ناراحتم کرد هنوز از جواب به اون خلاص نشده بودم که خبر درگذشت پرویز مشکاتیان شوکه ام کرد. قرین آسایش و رحمت روح تمام "انسان" ها. چه هنرمند و چه متفکر و مصلح، فرقی نمی کنه اگر انسان باشند واقعا فرقی نمی کنه.

هیچ نظری موجود نیست: