۱۳۸۸ شهریور ۱۹, پنجشنبه

مدال را سالهاست که برده ام


خب امروز 11 سپتامبر هست و شب مراسم مدال دانشگاه. همه آمده اند اما من الان در "کمپس" به تو گفتم حاضر بودم کاندیدا نبودم و کسی هم اینجا نبود اما ما به روزهای سلامتی و خوشی مون - پیش از انتخابات - برمی گشتیم. واقعا به عنوان یک پدیده جالبه این بی میلی و عذم اشتیاق من نسبت به مراسم امشب. تا دیروز که مامانم آمد و با شوق و ذوق راجع به امشب گفت من اساسا یادم نبود که چرا دور هم جمع شده ایم.

برای من رسیدن به این مرحله خودش مدال بوده. کمک های بی دریغ تو و تلاش نصفه و نیمه ی خودم که اینقدر عجیب مورد توجه قرار گرفته و دیده شده است کافی است. به هر حال برای منی که سه سال پیش وقتی آمدیم اینجا زبان هم بلد نبودم خوبه، اما تازه متوچه شدم چقدر برای خانواده هامون دلنشین تر هست.

دیروز مامان آمد. خب پیرتر و فرسوده تر شده. واقعا ازش خیلی ممنونم که این همه راه را با توجه به گرفتاری و کار و بیماری تنها برای شش روز آمده. خیلی خوشحال به نظر میاد و خدا را شکر می کنم که این اتفاق باعث شد همه همدیگر را ببینند. بعد از 8 سال مامان و بابات مامانم را دوباره دیدند و این خیلی به همه شون مزه داده.

طبق معمول مامانم دوتا چمدان لباس برداشته و برای تو و مامانت و من آورده است. برای خودش یک چمدان تو کابین وسایل آورده و دوتا چمدان برای ما. خیلی بهش ایراد نگرفتم چون می دانم دوست داشته تا اندازه ای برای تشکر از خانواده ات این کار را بکنه و البته عشق به ما هم جای خودش.

موهاش! وای باز موهاش افتضاحه. البته کاملا میشد حدس زد چرا. چون پول نداشته خودش موهاش را کوتاه کرده و رنگ و زده داغونشون کرده. خیلی دلم براش سوخت. به اسم اینکه وقت نکردم خودش این کارها را کرده اما واقعیتش همونیه که هر دومون خوب می دونیم. پول برای سلمانی خودش نداشته. اما خیلی از اینکه امده خوشحاله و گفت که این نامه ی دانشگاه را که به او تبریک گفته و دعوتش کرده این دو هفته به چندجا برده و به همکاراش نشان داده.

یادم افتاد درست چند روز قبل از این داستان مدال و برنامه ی ما بود که داشتم با تو حرف میزدم که چقدر از اینکه هرگز نتوانسته ام برای مامانم کاری بکنم ناراحتم. و بهت گفتم که دیگه فرصتی هم ندارم چون خودم 35 سالمه و تازه اول راهم. یادم دلم خیلی گرفت. و درست چند روز بعد بود که سر کار بودم و تو بهم زنگ زدی که کاندیدا ی فینالیست در بین 24 نفر از کل دانشگاه و نماینده ی دانشکده ی علوم انسانی شده ام. تو این دعوت و برنامه و داستان بلیط را به خاطر این خوشحالی چیدی و حالا مامانم خیلی خیلی خوشحال به نظر می رسه. با اینکه پول سلمانی رفتن هم نداشته و خودش موهاش را خراب و افتضاح کرده اما خیلی خوشحاله. خدا را شکر. خدا را شکر و دستت درد نکنه. این پاسخی بود برای آن خواسته و یادآوریش مرا شرمنده ی حرف امروزم کرد.

نه دوست دارم با اینکه بیحال و خسته ام و تو هم اینطوری اما همه دور هم هستیم و انها به خصوص اینقدر خوشحال. من مدال را برده ام مراسم امشب پیشاپیش برنده اش معلوم بود. من بودم. من چون تو را دارم. من چون همه را دور هم خوشحال می بینم. خدا را شکر. خودا را شکر و ممنون و مدیون تو هستم. ممنون و عاشق.

داستان امشب و این ویکند را در اولین فرصت خواهم نوشت. دیشب برای شام با مامانم و مامانت و خاله، پنج تایی رفتیم "ایتالین بول" و همه از شامشان لذت بردند. بابات و جهانگیر هم از سفر برگشته بودند که ما رسیدیم خانه. دور هم فیلم عروسی را دیدیم و کلی سر رقص مثلا "راک اند رول" من خندیدیم. شب خوبی بود و امیدوارم شبهای بهتر هم پیش رو باشه.

هیچ نظری موجود نیست: