۱۳۹۴ اسفند ۲, یکشنبه

Trumbo

خوب می دونم که هزار بار این حرف را زدم که از امروز و از فردا و از حالا و ... آرم دیگه ای میشم و کارهای نکرده را انجام میدم و استعدادهای نهفته را متبلور می کنم و هزار حرف مشابه دیگه!

بیست و یکم فوریه هست و روزی خنک اما نسبتا نزدیک به بهار را داریم تجربه می کنیم. تازه از رساندن تو به هتل چهار فصل که برای استخر و ماساژ شانه ات رفته ای برگشته ام. قبلش البته برای خرید مواد لازم سفارش صبحانه ی فردا یکی دو جا رفتم و منتظرم که برگردی و به خوشی و سلامت نهار-شام با جامی شراب بخوریم و این یکشنبه ی زیبا را به سلامت سر کنیم که به زودی بهار در راه است و سال و روز و دوره ی تازه ی ما آغاز میشود. امروز سالگرد خبر سفارت کانادا در سیدنی هم هست و برای همین شب قراره که با هم یکی از همان جشن های زیبای دو نفری خودمان را بگیریم. شرابی و فیلمی و گپ و گفتی که بهترین قسمت داستان است. البته من پیشاپیش دمی به خمره زده ام و با گوش کردن به  یکی از کارهای زیبای جاز David Sanborn به اسم Try A Little Tenderness دارم این چند سطر را می نویسم. خدا را شکر که همه چیز خوب است و بهتر خواهد شد اگر که من کارم را درست و به موقع و بی بهانه پیش ببرم.

از فردا می خواهم هر طور که شده آلمانی را دوباره شروع کنم. کلی برگه ی تصحیح نکرده از دانشجویانم دارم و از ان مهمتر باید دوباره ورزش را شروع کنم. اما از همه ی اینها حیاتی تر، تعریف و تحقق واقعی پروژه ی کاری و تنها چیزی که شاید به آن در صورت انجامش مفتخر شوم باشد. باید تکانی به خودم بدم و در این راه باید علاوه بر کمک تو به تو هم کمک کنم. بی بهانه باید کار کرد. برای من که واقعا بی هیچ بهانه ای.

دیروز تقریبا تمام روز را با هم بودیم. جز یکی دو ساعتی که تو برای خرید به سن لورنس مارکت رفتی و من هم برای گرفتن یکی دو کتاب به ربارتس که نتیجه ای هم نداشت. شب خانه ی علی و دنیا مهمان بودیم که در واقع خانه ی مامان دنیاست و مرجان و کامران هم بودند. شب خوبی بود و تا دیر وقت ماندیم. جدا از کمی ننه من غریبم علی در مورد بچگی اش که اتفاقا در برابر کسی مثل من و و مرجان و خصوصا فرشید اساسا جای طرح موضوع نداره اما همه چیز خیلی خوب بود. توی راه که بودیم با مادر حرف زدیم که برخلاف این مدت اخیر خیلی گرفته و دلگیر بود از تنهایی و تنهایی، طوری که تو در انتها بهش گفتی مادر هر طور شده سعی می کنم یکی دو شب بیام و بهتون سر بزنم و مادر هم روحش با شنیدن این گفته پرواز کرد. همه می دانیم که تو به عنوان عروس از همه به مادر نزدیکتری از همه ی بچه هایش از دختران و نوه هایش بیشتر!

جمعه شب فیلم Trumbo را دیدیم که راجع به داستان لیست سیاه در دوره ی مکارتی بود و خصوصا زندگی دالتون ترامبو. بسیار بیش از انتظارم از داستان لذت بردم. خیلی بیشتر از خیلی فیلمهای پر طمطراق دیگر. خصوصا انجایی که تو هم رو به من کردی و گفتی که گویی با من حرف میزند زمانی که به دوستش که می گفت ترجیح میدهد که بازنده باشد اما برای right reason. و او گفت هرگز نمی توانی با باختن شرایط را تغییر دهی.

امروز هم بعد از اینکه من کمی خانه را تمیز کردم و تو به آشپزخانه رسیدی و کمی با ایران حرف زدیم. تو را رساندم و حالا که ساعت هنوز ۶ عصر نشده تو به سلامتی در راه برگشت به خانه ای و من منتظر تو. من همیشه و هر آن و لحظه منتظر تو هستم و می دانم که تو هم همین حس و حال را داری. تنها و تنها باید کاری کنم که موجب رضایت و آرامش خاطر خودم و تو باشم و آن چیزی نیست جز کمی تکان دادن و همت کردن. و خواهم کرد. پیش خواهم رفت. و البته این جمله ی گوته را پیش چشم خواهم داشت که گفت:
What you get by achieving your goals is not as important as what you become by achieving your goals

امیدوارم که تغییر کنم و تغییر نکنم.
 

هیچ نظری موجود نیست: