۱۳۹۴ بهمن ۲۰, سه‌شنبه

اکسیر حیات

همین حالا بهت زنگ زدم که بگم چقدر دوستت دارم و چقدر خوشبختم که با تو زندگی می کنم. در جلسه بودی و گفتی بهم زنگ میزنی. البته بهت گفتم آنچه را که می خواستم بگویم: عاشقتم. واقعا عشق اکسیر حیات است و هزاران مرتبه شکر باید بجا آورد اگر که حظی از این اکسیر ببریم.

سه شنبه ای برفی و هفته ای بس سرد پیش رو داریم. دیروز ماندی خانه و من هم بجای کتابخانه رفتن و درس خواندن روز را با تو سر کردم که بهترین روز بود و از جمله ی بهترین ایام. آن ساعاتی که عمر واقعی کرده ام. تا ربارتس رفتم و تو هم برای خرید خانه بیرون شدی اما برای بعد از ظهر در کنار هم بودیم و عصر به سینما رفتیم برای دیدن آخرین ساخته ی برادران کوئن - Hail Caesar - که کمتر از انتظار اما کمی بهتر از کارهای اخیرشان بود. حضور پرفسور مارکوزه و بحث درباره ی ذات عیسی اما جزو قسمتهای دلنشینش بود.

شب با مادر حرف زدیم و تماس کوتاهی هم با خاله آذر گرفتم تا فقط بگویم که چقدر از اینکه به مادر و شوهر و خواهرانش فکر می کند و میرسد ممنون هستم. خیلی خوشحال شد و گفت که همین تماس خستگی از تنش بدر می کند.

آخر شب اما یک لینک بی نظیر از کتابهای مارکس و بنیامین به آلمانی پیدا کردم و از آن بهتر لینک کتابخانه ی دانشگاه منچستر که بسیاری از مطبوعات چند دهه ی اخیر ایران را پوشش میدهد. عالی بودند.

امروز بعد از اینکه صبح سر صبر - چون سندی نیست - تو را به تلاس رساندم و بعد دنبال کارهای ماشین رفتم، با اینکه باید راهی کتابخانه میشدم اما تنبلی کردم و ماندم خانه و حالا هم پیش از ظهر است و کلی متن ناخوانده و البته کارهای منتظر به اقدام.

کار خواهم کرد، بزرگ خواهم شد و تکانی به خود و جهان پیرامونم خواهم داد. چرا که به قول آن شاعر دوره نوجوانی: من اگر بنشینم، تو اگر بنشینی، چه کسی برخیزد ...
 

هیچ نظری موجود نیست: