۱۳۹۴ بهمن ۲۵, یکشنبه

شب عشاق

یکشنبه شب هست، شب ولنتاین. قاعدتا الان باید دو نفری در رستوارنی که از قبل رزرو کرده بودم باشیم و امشب را به یاد تمام این شانزده هفده سال گذشته که با هم برای هم شب عشاق را معنا کرده ایم، برگی نو به این دفتر اضافه کنیم. اما هر دو روز بی حال و در آستانه ی افتادن داشتیم. من از بعد از ظهر بهتر شدم، اما تو هنوز که ساعت ۸ شب هست خیلی سر حال نیستی. جالب اینکه اتفاقا شنبه ی بسیار آرام و خوشی را داشتیم و شب با آمدن کربی و مو و پیش از آنها کلی و گاری شب و جمع خوبی را تجربه کردیم. احتمالا زحمت زیادی که دیروز برای پذیرایی کشیدی و دیر خوابیدن و زود بیدار شدن در این بی حالی و سر درد تاثیر اساسی داشته است.

دیروز هوایی نزدیک به منفی ۳۰ درجه را تجربه کردیم و با اینکه امروز برودت هوا کمتر آن توحش را داشت اما باز هم به مرز ۱۵ درجه زیر صفر رسیدیم. به هر حال از فردا قرار است که دوباره هوا به نزدیک صفر میل کند و احتمالا این ویکند زمهریر برگی بود از آنچه که باید زمستان باشد و احتمالا تنها به همین چند روز ختم خواهد شد.

جمعه روز تحویل مقالات نوبت سوم دانشجویانم بود و غیبت بسیار بچه ها نشان از سختی کار داشت. در راه برگشت با مامان حرف زدم که شب قبل تازه بعد از دو ماه به خانه اش برگشته بود و خدا را شکر خیلی راضی بود و خوشحال. می گفت که اساسا قیاس اینجا با LA مع الفارق است و از اینکه سر خانه و زندگی اش برگشته و متوجه ی اهمیت آرامش و راحتی اش در اینجا شده خیلی خشنود است.

جمعه شب کریس بهم ایمیلی زد و دوباره خواست که جلسه ی آدورنو خوانی شنبه را به هفته ی بعد موکول کنیم، چرا که مادر و پدرش به دیدنشان آمده اند. من هم خیلی ناراضی نبودم چون می دانستم این سرما سر شوخی با کسی ندارد و بهتر است خانه بمانم و در کنار تو شنبه ی گرم و خوشی را سپری کنم و آماده ی مهمان های شب شوم. کمی کمک به تو و نهار خوب در کنار فیلم نه چندان بد پل جاسوسان روزمان را به خوشی به عصر و شبی وصل کرد که با آمدن مهمان ها و حرفهایی که زدیم جزو شبهای خوب در کنار دوستان شد.

البته کلی که در آستانه ی تحویل تزش هست به شدت ناامید و نگران آینده ی کاری است و حرفهایی میزد که نه چندان ناآشنا اما نگران کننده بود. خودم را در دو سال آینده دیدم و اگر درست و دقیق گام برندارم هیچ امیدی به آینده ی ام کاری نباید داشته باشم. گرچه باید اذعان کرد که حتی اگر خوب و دقیق گام بردارم و درست کار کنم، باز شانس زیادی برای امثال ما در چنین حوزه های تخصصی و با در نظر داشتن شرایط در زیر چتر نئولیبرالیسم نباید قایل بود. کلا ایده ی آموزش و دانشگاه در حال تجربه ی مرگ تدریجی خود است و حداقل چنین شکل و سیاقی به زودی نفس های آخرش را خواهد کشید.

اما جدا از دلشوره و سیاه بینی کلی که مرا هم تا حد زیادی نا-ایمن کرد، حرفهایی که با مو و کربی زدیم حرفهای دلچسب و گپ و گفت خوبی بود. خصوصا شنیدن آخرین اتفاقات مصر از مو که برایم جالب بود.

این چند شب، مطابق معمول، معمولی که باید تغییر یابد و زندگی را به روال و کفیت بهتری سوق دهد، فیلم دیدیم. فیلمهای متوسط و کمتر از آن. اما قرار دارم با خودم و در دلم با تو که از فردا رویه و روند تازه ای را که در نظر دارم شروع کنم. دقت به لحظات و سختگیری در پیاده کردن برنامه ها و در یاد نگه داشتن آنچه که از ماریو پوزوی نویسنده با واسطه شنیدم که گفته بود اگر کارمند شده بود و کار دایم داشت هرگز امکان نوشتن و خواندن آنگونه که به این نتیجه منجر شد را نمی داشت. سالها - تا پیش از ۴۴ سالگی - از همه سرکوفت شنید اما گفت که حتی از لحظات سیگار و نهار و دستشویی رفتنش به نفع خواندن حتی بند و سطری میزده تا به آنچه که رویایش بود جامه تحقق بپوشاند.

باید این چند سال پیش رو را دریابیم که به شدت رو به پایان است چنین فرصت نابی. با همین منطق این شب عاشقانه را آغاز می کنم که به قول تو مهم کار کردن است و درست کار کردن، نتیجه ی خوب به هر روی به دست خواهد آمد اگر که با ایمان به کارت کار کنی.

هیچ نظری موجود نیست: