۱۳۹۴ دی ۹, چهارشنبه

سربلندی

آخرین روز و ساعتهایی است که در تامپای گرم و آفتابی هستیم. ساعت ۳ و نیم هست و قرار بوده دو ساعت پیش ریتا - خواهر آن - که رفته برای خرید وسایل نهار برگشته باشه و هنوز خبری ازش نیست. تو صبح بخاطر خواهشی که یاسی ازت کرده بود همراهش با آن رفتی دکتر فیزیوتراپش و شما هم نسبتا تازه برگشته اید. من که مثل دو روز گذشته خانه مانده بودم کمی به تصحیح چند برگه مشغول شدم و بعد از اینکه اعلا امد دوباره باهاش شروع به حرف زدن کردم درست مثل تمام طول اقامتمون در این سفر.

دیروز با اینکه تا از سروسوتا برگشتید خانه ساعت نزدیک ۱۰ شب شده بود و حسابی خسته شده بودید اما در مجموع دیدن بوتانیک گاردن آنجا و ساحل سفید سروسوتا برایت جالب بود. من هم غروب با عمو و آقا فرزاد که تازه از ایران آمده بود رفتیم شام بیرون. یک رستوران خیلی خوب، با نمایی رو به یک دریاچه مصنوعی و غذایی گران و با کیفیت. البته تمام مدت حرف و داستان همانی بود که این یک سال گذشته بوده و آمدن فرزاد هم بهانه ی تکرار حرفها را بیشتر کرده بود. آخر شب دوباره با عمو کمی حرف زدم و بهش گفتم که هم به خودش و سلامتیش و هم خصوصا به خانواده اش بد می کنه و باید موضوع را هر طور شده حل کنه - هر چند می دانم که بابت حرفهایی که میزنه حق هم داره اما به هر حال این مشکلی است که جز با move on  کردن حل نمیشه و کسی جز همین دو برادر تصمیم گیرنده نیست. آخر شب هم علیرغم اینکه به خواست مژگان به ازش خواستم تا نامه ای که نوشته را بخواند اما اهمیتی نداد و فکر می کنم که چون می داند داستان از چه قرار است و یا حداقل حدس زده که مژگان چه نوشته نمی خواهد در حضور ما به چنین بحثی وارد شود. اتفاقا تمام نگرانی آن و مژگان هم همین است که در غیاب ما چه واکنشی به آنها بابت نامه نشان دهد.

خلاصه که هر چند برخلاف تصور بخش اول سفرمان به LA خوب و خوش بود این بخش از سفر به تامپا سخت و نامناسب بود. اما مهمترین دستاوردش برای من این بود که کمی به خانواده ی عموم و خودش کمک کردیم و به آنها نزدیکتر شدیم. ولی از همه چیز مهمتر این بود که واقعا من را جلوی همه ی خانواده ام چه بخش مادری و چه پدری سربلندتر از همیشه کردی. واقعا که مدیون و ممنون توام و خواهم بود عشق جاودانه ی من.
 

هیچ نظری موجود نیست: