۱۳۹۴ دی ۳, پنجشنبه

ناراحتی در تامپا

روز دومی هست که تامپا و خانه ی اعلا هستیم. درست برخلاف انتظارمون هر چی در لس آنجلس اوضاع خوب بود و به ما در کنار خانواده خوش گذشت اینجا داستان کاملا برعکس هست. اول اما دوست دارم از روز آخری که پیش مامان و مادر و ... بودیم بگم که خیلی روز خوب و شب یلدای عالی و خوشی بود.

امیر که آن روز را مرخصی گرفته بود از پیش از ظهر آمد دنبال من تا بریم و برای مامان یک تلفن و گوشی جدید بگیریم. بعد از اینکه تقریبا تمام شرکت ها و امکانات را چک کردیم به این نتیجه رسیدیم که امیر همین family package که شامل خودش و مامان میشه را آپ گرید کنه و من ماهانه ۴۰ دلار به او بدهم تا هم خودش از دیتای بیشتر و هم مامان از گوشی و امکانات جدیدش استفاده کنه. البته خیلی راضی نبودم که همچنان با هم تحت یک قرارداد باشند اما خواستم هم به دل امیرحسین راه رفته باشم و هم کمی بهش اعتماد به نفس و هم حال داده باشم. امیدوارم که پشیمان نکند همه و خودش را. بعد از آن رفتیم و نهاری دو نفری خوردیم و کیک تولد برای مامان گرفتیم و تا رفتیم خانه ی خاله که مامان و مادر هم آمده بودند ساعت ۶ عصر شده بود در یک غروب بارانی.

تو هم که از صبح در آشپزخانه بودی به درست کردن شام شب یلدا و تولد مامان و سوپ سفارشی امیر. مامانم هم آلبالو پلو درست کرده بود و خلاصه شب خیلی خوبی داشتیم. خوش گذشت و احتمالا بهترین شبی بود که با خانواده در طی این سه بار آمدن به آمریکا داشتیم. فال حافظ گرفتیم و کیک تولد مامان را با بهترین آرزوها برایش شمع زدیم و بریدیم و دور هم گفتیم و خندیدیم.

آخر شب هم امیر و هم مادر خیلی emotional شده بودند و خیلی تاکید کردند که زودتر برگردیم و اگر بتوانم اینجا کار و پروژه بگیرم تا دور هم باشیم. جدا از حال مادر و جا افتادن امیرحسین که خبرهای خوب این سفر بود نگران حال و اوضاع مامانم هستم و  همانطور که با امیر و بابک حرف زده ام باید بیشتر و دقیقتر بهش رسیدگی کنیم. دست تو درد نکنه که بهترین همسر و یار، دختر و عروس و حتما بهترین مادر هم خواهی بود. چنین تکیه گاهی داشته باشی و به جایی نرسی هنر می خواهد و باید نشان دهم که از این هنر بی بهره ام.

سه شنبه صبح صبحانه را با خاله خوردیم و ساعت ۹ راهی فرودگاه شدیم چون بهمون گفته بودند دو تا سه ساعت در راه خواهیم بود با توجه به ترافیک این موقع سال. ساعت هنوز ۱۰ نشده بود که کارت پروازمان را هم گرفته بودیم و سه ساعتی در فرودگاه نشستیم تا پرواز کنیم. هر چه قدر پرواز اول تا فرودگاه هیوستون خوب بود پرواز دوم به اینجا مزخرف. خلاصه تا رسیدیم با یک ساعت تاخیری که داشتیم ساعت ۱۲ شب بود و از همان لحظه ای که عمو اعلا را بیرون در سالن فرودگاه دیدیم فهمیدم که امسال اشتباه کردیم که به اینجا آمدیم.

خلاصه که این دو روز - الان پنج شنبه ظهر هست - حسابی حالم گرفته است. اول از همه به این دلیل که داستانهای مالی و گرفتاری های بین این عمو و با آن یکی برخلاف چیزی که به نظر می آمد به شدت باریک شده و تمام این دو روز را با مسائلی که نه تنها به من مربوط نیست که اساسا نمی دانم چه هست و چرا اینطوری شده و ... دارم سر و کله میزنم و تنها چیزی که می دانم اینکه به قول بابک این قصه شده دستاویزی برای کینه جویی و انتقام دو طرف از هم. هر چقدر مجدی با دیگران راجع به این داستان ها حرف زده اعلا جز من به کسی چیزی نگفته و در حقیقت من شده ام سنگ صبور یک کینه جویی چند ده میلیون دلاری که نه تنها پوچ و چیپ و بی ارزش هست که اساسا کاری از دست کسی بر نمیاد و اعلا حاضر به کوتاه امدن هم نیست و فقط دنبال تایید گرفتن از دیگران هست.

اما جدا از این قصه که قاعدتا فقط من را عصبی کرده - چون تو را از این مسائل دور نگه داشته ام - فضای به شدت غمگین و سرد و sad  خانه هم دامن گیرمان شده و خلاصه داریم سال جدید را با خستگی و ابتذال و غم نامربوط شروع می کنیم. داستان شده عین دامی که گرفتارش میشوی وگویی بابت خلاصی ازش چاره ای هم نداری.

بچه های طرف یک لحظه وقت نمی گذارند و نمی آیند طرف داستان، چون می دانند که این قصه سر دراز دارد و البته بیش از هر چیز بهانه گیری و لجبازی است. من هم تمام تلاشم اینه که اعلا را قانع کنم که بی خیال کینه جویی بشه و این مدت از عمرش را با این همه داریی لذت ببره. اما مشکل اینجاست که نه تنها بخل داره که به خودش هم روا نداره.

دیشب که مثلا شب اولی بود که دور هم بودیم نمونه اش. آنقدر ناراحت شدم که دیشب دنبال بلیط گشتم تا در اولین فرصت - که شنبه صبح بود - برگردیم. اول تو فکر کردی دارم شوخی می کنم اما صبح وقتی دیدی که تمام دیشب خوابم نبرده و خودت هم بد خوابیدی متوجه شدی جدی هستم.

دیروز بعد از صبحانه با اعلا رفتم نمایشگاهش. ساعتها تنها نشستم و بعد که آن آمد دنبالم که برویم خانه تا اعلا بیاد و غذایی بخوریم ساعت شد ۷ عصر. هر دو خسته و گشنه بودیم. تو هم همراه آن و یاسی رفته بودی آرایشگاه چون آنها وقت سلمانی داشتند و تمام روز در آریشگاه نشسته بودی. درست مثل امروز که من الان در خانه تنها هستم و تو همراه مادر و دخترهایش رفته ای فروشگاه تا انها خرید کادوهای کریستمس خودشان را بکنند. مثل دیروز خبری از غذا نیست و هیچ برنامه ای جز نشستن تنها در جایی برای من و همراه خانم های خانه رفتن دنبال کارهای بی ربط برای تو وجود نداره.

خلاصه شب ساعت ۷ گفتند شام برویم یک رستوران که رزرو کرده اند. نه ماهی آن و نه غذای من درست پخته شده بود و هر چی مدیر اصرار می کرد که برایت یک تکه دیگر بیاورم و یا یک غذای دیگر اعلا اصرار داشت که نه باید کلا بی خیال پول شام همگی بشی. خلاصه طرف گفت جدا از غذای من و آن دسر هم میدهد و اعلا اصرار داشت دو تا دسر باید بدهی و ... بگذریم از اینکه نه تنها سه تا دسر گرفتیم و دو تا قهوه و همگی به خرج رستوارن شد و البته من جز سیب زمینی در بشقابم غذایی نداشتم و آقا اصرار به این داشت که نه همین که پولش را ندهیم خوب است، لحظه ای که طرف گفت بابت این دو غذا، دسر مهمان ما هستید، اعلا ناخودآگاه خنده ای کرد و گفت همین را می خواستم. خاک بر سرت کنند واقعا! با این همه دارایی به خودت و همسرت روا نداری و بعد گله از این می کنی که با هیچ کس در ارتباط نیستم و ...

خلاصه که خیلی بهم برخورد. نه بابت غذا و... بابت اینکه مشتی دعوتمان کرده ای که مثلا در ایام سال نو فضای خانواده و خانه ات عوض بشه و به قول خودت یاسی و بچه هایت چقدر ما را دوست دارند و ... بعد جدا از این رفتارها، تمام مدت داری غر میزنی و موقع رفتن از در خانه بیرون داد و بیداد سر دخترت می کنی و گریه ی طرف را در می آوری که چر همراه ما نمیایی و می خواهی به برنامه های خودت برسی - دختر ۲۴ ساله نه بچه - و بعد هم داستان های احمقانه و کین توزانه ات با برادر و ... و در نهایت هم این فضای سنگین و ناسالم که در روح و جان خانه و زندگی ات دمیده شده.

البته تو خیلی اذیت نشده ای - خدا را شکر - چون هم از متن داستان برکناری و هم از آن مهمتر آدم به شدت آسانگیرتر و صبورتری از من هستی. صبح که گفتی برایت بودن اینجا و رفتن زودتر به خانه خیلی فرقی نمی کنه فکر کردم شاید بهتره من این چند روز را تحمل کنم و خیلی غر نزنم تا حداقل تو کمتر از من اذیت بشی.

خلاصه که فعلا تصمیم گرفته ام بلیط چهارشنبه شب را به یکشنبه شب تبدیل نکنم چون جدا از ۴۵۰ دلار جریمه، شاید حداقل تو کمی از هوای گرم و گفتگو با آن و بچه هایش لذت ببری. تا ببینیم چه میشود.

امشب شب کریستمس هست و قراره شیرین با همسرش اون بیایند اینجا. فردا هم جمعه هست و اعلا سر کار نمیره و گویا مهمان هم برای دو سه شب دارند. شاید فضا عوض بشه و شاید هم تحمل اینجا تا چهارشنبه اینقدر سخت نمونه - یعنی امیدوارم که اینگونه بشه.

باید سعی کنم که از این چند روز استفاده کنم حداقل با تصحیح کردن برگه های دانشجویانم خودم را کمی جلو بندازم. تا ببینیم چه می شود.

هیچ نظری موجود نیست: