۱۳۹۴ آذر ۲۶, پنجشنبه

دستهای مامان

بعد از دو ساعت تمام تاخیر در حالی که همگی در هواپیما نشسته بودیم و بلاخره پرواز سه شنبه عصر به سمت لس آنجلس اتفاق افتاد و بجای اینکه ساعت ۸ شب به وقت اینجا برسیم ساعت ۱۰ و نیم رسیدیم و حسابی خسته بودیم چون تا چمدانها را تحویل گرفتیم و با امیر که آمده بود فرودگاه سمت خانه ی مادر راهی شدیم ساعت از ۱۱ گذشته بود و به وقت تورنتو و برای ما ساعت ۲ صبح بود. اول یک سر به مادر و مامانم زدیم و نیم ساعتی آنجا بودیم و بعد هم امیر ما را آورد خانه ی خاله آذر که قرار هست این یک هفته مزاحمشان باشیم. خلاصه تا شام کمی به خودمان آمدیم و خوابیدیم ساعت از ۲ بامداد اینجا گذشته بود و در واقع برای ما ۵ صبح بود و حسابی خسته  بودیم.

دیروز چهارشنبه با اینکه پیش از ده بیدار شدیم اما تا راهی خانه ی مادر شویم و کمی خاله به کارهایش برسد و تو به کارهای سندی و شرکت و البته مادر از خواب بیدار شود و آماده، عصر شده بود که رفتیم پیش مامان و مادر. خاله ما را رساند و کمی نشست اما جلسه ی ماهانه ی اعضای ساختمانشان را داشت و رفت تا شب با آقا تهمورث برای شام برگردد.

در همان یکی دو ساعت اول متوجه ی تغییرات نگران کننده ای در مامانم شدم که از دیشب نتوانستم درست بخوابم و حسابی کلافه ام کرده. در کنار سرماخوردگی و سرفه ی زیادی که دست از سرم برنداشته و خودم و احتمالا همه را کلافه کرده، دیدن دستهای مامانم که بطور دایم میلرزه و تلاشی که برای نشان دادن مرتب بودن اوضاع و حالش داره - در حالیکه معلومه چنین نیست - خیلی ناراحتم کرده. وقتی برای خاله استکان چایی را در حالی که بطور مشهود میلرزید و چایش کمی بیرون میریخت روی میز گذاشت، برای اولین بار متوجه ی لرزش دستهایش شدم. گفت که مدتی است اینطوری شده و نسبت به اوائل شدتش هم بیشتر. ناراحتی بیشترم اما آخر شب بود که برگشتیم و با خاله کمی حرف زدم بابت نکته ای که سر شب گفت و دیدم دقیقا همان حرفی است که امیرحسین پیش از او بهم گفته بود. عصر با امیر رفتیم داروخانه تا من شربت سرفه بگیرم و در ماشین بهم گفت که می خواهد درباره ی مامان با من کمی حرف بزند. گفت که به نظرش مامان آنجا خیلی تنهاست و خیلی افت کرده و ... سال پیش هم که دو سه روزی رفتیم پیش مامان متوجه شدم در تقویمش تعداد روزهایی که نوشته حالش خوب نبوده زیاد هست و من هم نگران این تنهایی و دوریش از همه و اینکه اگر کاری داشته باشد کسی دور و برش نیست هستم. اما از آن طرف می دانم که نه خودش و نه احتمالا من به نتیجه ی پیشنهاد امیرحسین که برگرده لس آنجلس خوشبین نیستیم. آمدنش همان و دوباره داستانهای قبلی و مشکلاتش به همه همان. البته امیر می گوید که کمک می کنه که مامان یک جایی برای خودش بگیره اما نه خیلی میشه روی حقوق و کار امیر حساب کرد و نه کمک من کافی خواهد بود. بابک هم که اساسا خودش را از این داستان کشیده کنار و جواب سردی به پیشنهاد کمک ماهانه ی من و خودش به مامان داد.

شب با خاله که حرف زدم بهم گفت که فراموشی در چنین سنی سریع و دفعتا اتفاق میفته و نگرانی مامانم که دایم بهش میگه همین فراموشی وحشتی است که از این داستان برایش در تنهایی و بی ارتباطی با محیط برایش پیش آمده. خاله هم معتقده که اگر برگرده شاید بهتر باشه اما به توجه به وضعیت مالی مامان خیلی به نظر کار راحتی نیست.

نمی دانم چه باید بکنم و چطور می توانم موضوع را حل کنم. می دانم که نقش اصلی و محوری در این داستان را دارم و باید درست و دقیق مسایل را تحلیل کنم چون در نهایت مامانم کاملا به من متکی است.

به هر حال این نکته ای است هر چند ناراحت کننده، اما باید چاره ای برایش پیدا کنیم. تنهایی و مریضی و فراموشی که سراغ مامانم آمده خیلی نگرانم کرده اما تصمیم درست و دقیقتر می تواند خیلی به وضعیت کمک کنه.

با اینکه دیشب ساعت از یک گذشته بود تا برگشتیم و خوابیدیم اما از شدت سرفه پیش از ۸ بیدار شدم و الان که دارم این یادداشت را می نویسم تو و خاله هم بیدار شده اید و در آشپزخانه با هم حرف می زنید. برنامه ی امروز هم رفتن پیش مادر و مامانم هست که البته بعد از ظهر اتفاق میفته چون مادر تا ظهر خواب هست و هنوز آماده ی حضور مهمان نیست.

تو باید با لپتاب تلاس که آورده ای کمی به کارهای شرکت برسی و من هم احتمالا شروع به تصحیح برگه ها کنم. امیرحسین هم که از پیش از ۶ صبح میره سر کار و برای ما حدود بعد از ظهر بر میگرده.

خلاصه که دغدغه ی تازه ای به نگرانی هایم افزوده شده و باید ببینم که چه می توانم بکنم.

هیچ نظری موجود نیست: