۱۳۹۴ دی ۸, سه‌شنبه

نقطه ی پایان و آغاز

تامپا که حسابی گرم و شرجی است اما از قرار امروز طوفان برف و سرما تورنتو را فرا گرفته و کم کم زمستون واقعی داره از راه میرسه. سه شنبه صبح هست و تو که این چند روز تمام مدت در آشپزخانه یا غذا درست می کردی و یا به آن کمک، حالا همراه او رفته ای فرودگاه تا معصومه خانم - عمه جون بنده - و پسرش امیر را کمک کنی تا راهی لس انجلس شوند.

دیروز عمو مجدی آمد دنبال خواهر و پسر خواهرش و ما هم همدیگر را دیدیم. گله داشت که چرا بهش خبر نداده ایم که اینجا هستیم و حق هم داشت اما با توجه به داستانهایی که بین اون و اعلا پیش آمده عملا رفت و آمد با مجدی در این سفر امکانپذیر نبود. قبل از آمدنش با اینکه آن خانه نبود تو تصمیم گرفتی که هم برای آنها و هم کلا برای همگی نهار درست کنی و این شد که دوباره مجبور شدی برنامه ی دلخواهت، یعنی خواندن کتاب در فضای آزاد و هوای آفتابی اینجا را معوق کنی و طبق برنامه ی دو سه روز گذشته دوباره پذیرایی از پسر دیگر معصومه خانم و خانواده اش - دکتر علی "موران" - ادامه دهی.

عصر اما قرار بود که همراه آن و مژگان و یاسمن و اعلا و خواهر آن، ریتا و دوست پسرش رابرت به شهر سنت پیت که شیرین زندگی می کنه بریم که من حال آمدن نداشتم و با اعلا ماندم خانه تا کمی برگه تصحیح کنم. اما اعلا آنقدر شاکی و عصبی بود از داستانهای همیشگی و دعوای حقوقی اش با مجدی که عملا شدم سنگ صبور مشتی و تا شما برگردید و معصومه خانم و امیر از خانه ی مجدی چند ساعتی به حرفهای تکراری و بی نتیجه ی اعلا گوش کردم و سردرد شد نتیجه ی طبیعی آخر شب. اما خدا ار شکر به تو خوش گذشته بود و گفتی که همراه بخش آمریکایی خانواده بهت خوش گذشته. قبلا هم بهت گفته بودم که چه در LA چه خصوصا اینجا واقعا باعث افتخار و سربلندی من شده ای بیش از همیشه و مثل همیشه. دیروز نگران بودم که خدای ناکرده چشم بد و حسادت باعث ناراحتی و مسئله نشه و امروز بیش از دیروز. اما به عشق تو و مهر تو زنده ام و همین من و ما را روئین تن کرده است.

پریشب با دو ماشین رفتیم خانه ی شیرین و اوان که ما را برای چای دعوت کرده بودند. من و اعلا با معصومه خانم و امیر در ماشین عمو و تو به همراه آن و خواهرش ریتا و رابرت و یاسمن جلوتر از ما رفتید. از وقتی ما رسیدیم اعلا حسابی شاکی بود و بعد هم شروع کرد به انگلیسی به شیرین و آن غرولند کردن که مهمان دعوت کرده اید و نه شامی و نه میوه ای و ... و خلاصه نه تنها آنها که من و تو را هم خجالت داد به رفتارش. شب که برگشتیم من از آن عذرخواهی کردم و بهش گفتم که می دانم که چقدر از هر طرف تحت فشار هست و همان چیزی را بهم گفت که خودش و بچه هایش در این چند روز بارها به تو گفته اند و اینکه چقدر از آشنایی و دیدار با ما خوشحالند و چقدر از اینکه حداقل چند نفری از فامیل هستند که مثل اعلا و بقیه تنها توقع یک طرفه ندارند خرسند هستند.

یک برنامه ی جانبی هم در یکی دو روز گذشته داشتیم که امروز و فردا - که به سلامتی راهی خانه ی خودمان خواهیم شد - هم ادامه پیدا خواهد کرد. مژگان تصمیم داره پسری را که سالهاست می شناسه به عنوان انتخابش برای ازدواج به اعلا معرفی کنه و از عمو اجازه ی دعوت کایل را به خانه بگیره. برای این کار جدا از خودش که حسابی ترسیده از واکنش عمو بیچاره ان هم به شدت نگرانه. من و تو بهش کمک کردیم که نامه ای که می خواست بنویسه را بهتر و دقیقتر آماده کنه و در واقع تو چارچوب نامه را برایش نوشتی و من هم چند نکته ی به قول خودش کلیدی بهش اضافه کردم و حالا نامه را نوشته و گذاشته روی میز کار اعلا تا ببینیم چه خواهد شد.

البته واقعیتش به اعلا هم حق می دهم. با این امکانات بی نظیری که فراهم کرده و جدا از اخلاق سختش پدری مهربان و خوب هست، حق داره که از بچه هایش انتظار به مراتب بیشتری داشته باشه. شیرین که کالج رفته و بعد هم با اوان که پسر خوبی است اما نه تحصیلات آنچنانی و نه کار بخصوصی داره ازدواج کرده و مژگان هم در ۲۴ سالگی هنوز ۲ سال دیگه از لیسانسش مانده و به نظر خیلی مطمئن نیست که چه خواهد کرد و چه می خواهد و حالا هم پسری را می خواهد معرفی کند که نه تحصیلات مشخصی داره و نه کار قابل دفاعی از نظر اعلا. بچه های خیلی خوبی هستند و به نظرم خیلی بهتر از اکثر بچه های فامیل. مهربان و صبور و کم توقع اما در قیاس با آنچه که احتمالا اعلا انتظار داشت و خصوصا از نظر درسی در قیاس با سایرین به مراتب وضعیت پایین تری دارند. اما مهم عشق است و شادی که نه با تحصیلات و نه با ازدواج های آنچنانی تضمین می شود.

امروز هم قراره که با همگی به شهر دیگری در این اطراف برویم به اسم سروسوتا. البته احتمالا من از زیرش در برم و بمانم خانه چون طبق معمول حالش را ندارم. نمی دانم چرا اینقدر بی حوصله و بی تفاوت شده ام. باید نقطه ی پایانی به این داستان پیش رونده بگذارم که داره حسابی مثل سرطان تمام لحظات و روزهایم را تحت تاثیر قرار میده و جلو میره. با خودم و با تو قول و قرار گذاشته ام که ورزش و آلمانی و درس و رمان و موسیقی و فیلم و سعادت و شادی را بخش تفکیک ناپذیر روزهایمان کنیم و از آن مهمتر همه چیز را در حد قابل قبولی نگه داریم. طلیعه ی این اتفاق از آخر همین هفته و با شروع سال جدید آغاز خواهد شد. نقطه ی پایانی بر بی حوصلگی ها و نقطه ی آغازی بر فصل جدید به امید خدا.

   

هیچ نظری موجود نیست: