۱۳۹۴ آذر ۲۸, شنبه

دیدن الا

در این چند روزی که اینجا هستیم بخاطر سرماخوردگی و سرفه ای که بیش از دو هفته هست گریبان گیرم شده خیلی کم توان و بی انرژی شده ام. شبها کم و بی کیفیت می خوابم و صبح ها خیلی زود بخاطر تخت نامناسب و حال نابجا بیدار میشم. امروز مثلا از ساعت ۶ بیدارم و یک ساعتی با خودم کلنجار رفتم و بلاخره از تخت زدم بیرون در حالیکه دیشب ساعت از یک گذشته بود که خوابیدیم. اما با این حال تمام سعی و تلاشم این است که در بخصوص در کنار مادر و مامان خوش باشیم و تا همان آخر شب برایشان حرف بزنم و بهشان حال بدم. شبها یا خانه ی خاله که ما هستیم و یا پیش مادر دور هم جمع میشویم و بد نیست.

دیروز با الا که از سیدنی چند روزی را سانفرانسیسکو آمده بود تا ما را ببیند و از آنجا به لس آنجلس قرار نهار داشتیم تا بعد از چهار سال همدیگر را ببینیم. تو جایی را در سنتامونیکا پیدا کرده بودی - ترونی لس آنجلس که اصلا بخوبی ترونی تورنتو نبود - تا خصوصا برای الا که نمی تواند هر غذایی را بخورد منو و گزینه های انتخاب داشته باشد. امیر که پیش از ظهر از کارش مرخصی گرفته بود آمد دنبالمان و سه نفری رفتیم. اما آنقدر شلوغ بود و ترافیک زیاد کریستمس، که یک ساعت دیرتر سر قرار رسیدیم. تا ساعت ۵ با هم بودیم و کمی الا از خودش و کارهای و برنامه هایش گفت و کمی از ما شنید. گویا یک سال خیلی سختی را داشته و حالا تصمیم داره تا احتمالا به عنوان معلم زبان انگلیسی به چین یا کره برود و کمی پول پس انداز کنه. بعد از نهار کمی در محوطه ی آنجا قدم زدیم که تو وسط کار یکجا پایت پیچ خورد و یک زمین بد خوردی اما خدا را شکر بخیر گذشت.

جایی برای چای نشستیم و در همین لا به لا من هم کمی با امیرحسین راجع به خودش حرف زدم و کمی نصیحتش کردم که به فکر آینده و ساختن زندگی اش باشد. بعد از اینکه الا رفت طبق قرار ما شام گرفتیم و رفتیم خانه ی مادر که قرار بود خاله و آقا تهمورث هم آنجا باشند. تا حدود ۱۲ شب آنجا بودیم و شب خوبی بود. اما دوباره حال و دیدن اوضاع مامانم با شدت لرزش دستهایش خیلی حالم را گرفت. در این دو روز گذشته با هم کلی حرف زده ایم و بابت انجام یکی دو کار جدی برای مامانم تصمیم گرفته ایم. تصمیم گرفتیم که تو زحمت بکشی و در کنار کار مامانت و بابات، مامانم را هم اسپانسر کنیم تا شاید روزی که نیاز به مواقبت بیشتر داشت بیاید پیش ما و ازش مراقبت کنیم. مهمترین مشکلی که نگرانم می کنه احتمال فراموشی هست که خیلی فکرم را بهم ریخته.

امروز با اینکه خاله خیلی اصرار کرد که ما را جایی ببرد و کمی اطراف را بگردیم اما در نهایت تصمیم گرفتیم بمانیم خانه و بعد از ظهر مامان و مادر را بیاوریم اینجا و شب دور هم باشیم. امیر هم با اینکه خیلی دوست نداره بیاد اینجا اما برای اینکه کنار هم این چند روز را بگذرانیم، حرفی نمیزنه و بعد از کار طبق برنامه ی همگی عمل می کنه.

روزهای آرامی است اما متوجه شده ام که به قول خاله اگر الان فکری و کاری برای مامانم نکنم، آینده می تواند خیلی نگران کننده باشد. اما با اتکا و کمک تو می دانم که اوضاعش را کنترل می کنیم و حالش را بهتر. امیدوارم!
 

هیچ نظری موجود نیست: