۱۳۹۴ آذر ۱۹, پنجشنبه

زندگی در یک شوخی تلخ!

در این شرایط سنی و روحی، دارم به شکل آدمهایی که دو برابر سن امروزم را دارند زندگی می کنم. نه کاری و نه حوصله ای و نه انگیزه ای و خلاصه که خیلی وضعم خرابه و خصوصا از خودم روز به روز ناراضی تر. می دانم که احتمالا این داستان ادامه دار مدتهای اخیر من شده و می دانم که بارها قول داده ام که جبران کنم و می دانم که بارها هم نوشته ام که دیگر تمام شد و شروع می کنم و .. و می دانم که باز به اینجا رسیده کارم.

بیش از یک هفته از آخرین نوشته ام اینجا می گذرد و با اینکه تمام مدت تقریبا آزاد و خانه بوده ام چیزی ننوشته ام، نه اینکه الزما هیچ چیز نوشتنی نداشته ام، بلکه بابت اینکه انگیزه و حوصله ی حتی نوشتن این چند سطر را ندارم.

مثلا پنج شنبه شب به دیدن توکتم و اردلان در گالری آرتا رفتیم که از پاریس برای چند روزی آمده بودند تا در گوشه ای از این گالری کارهایی را که از ایران برایشان فرستاده اند به فروش بگذراند. اتفاقا با آریو که چند روزی به کانادا آمده بود هم همانجا قرار داشتیم چون آیدا بدون اینکه به من بگه برایم دو شماره از مجلات تازه منتشر شده در ایران را فرستاده بود و اتفاقا بد هم نبودند. خلاصه که زحمتی و لطفی بود که متقبل شده بودند برای خوشحال کردنم. دو ساعتی آنجا بودیم و سریع برگشتیم خانه تا تو به کار سفارش مفصل جمعه برسی. جمعه تا دیر وقت سر کار بودی و خیلی هم حال و احوالی بابت سرماخوردگی نداشتی. روحیه و حال خودم هم که مشخصه و خصوصا با خواندن یکی دو مقاله درباره ی آینده ی کاری در علوم انسانی در دانشگاههای کانادا حسابی منفعل شدم. اینکه تنها ۱۸.۶ درصد فارغ التحصیلان در بازار کار به شکل رسمی استخدام می شوند و ... تا ان اندازه بی حوصله بودم که حتی دعوتی که یادویگا به مهر و محبت بعد از چند سال برای رفتن به جشن کریستمس موسسه گوته کرده بود را بی جواب گذاشتم و نرفتیم.

شنبه و یکشنبه اما علیرغم کلی برنامه و درس که برای خودم داشتم هیچ کاری - حتی مثلا رفتن به سینما - هم نکردم اما در عوض خیلی در کنار هم و در دل هم بعد از چهار ماه مهمانداری در خانه خوش گذراندیم دو نفری. شنبه تو کمی خرید برای خانه داشتی و من هم یک سر ربارتس رفتم اما تقریبا کل روز را با هم  بودیم.

یکشنبه هم ساعت ۲ با اوکسانا و ریجز برای نهار قرار داشتیم و از آنجا رفتیم رسیتال پیانو در کرنر هال که تو چهار تا بلیط گرفته بودی بابت اجرای کم نظیر Jan Lisiecki  نابغه ی ۱۹ ساله ی کانادایی. جدا از اخلاق همیشگی اوکسانا و رجیز که وقتی می آیند - و همیشه دیرتر از قراری که داریم - معلومه حسابی پاچه ی همدیگر را گرفته اند و بعضی اوقات شدت دعوا و بگو مگویشان آنقدر زیاد بوده که کاملا فضا را تحت تاثیر قرار میده، برنامه ی خوبی بود. پیش از اینکه به سالن برویم از ما خواستند که به عنوان شاهد عقدشان پیش از مراسم عروسی در ماه می حضور داشته باشیم. جالبه که اوکسانا بیش از ۱۵ ساله که اینجاست و رجیز هم بیش از ده سال و کلی دوست مشترک و جداگانه دارند. کلا روس و برزیلی اینجا کم نیستند و اما گفتند علتی که می خواهیم شما باشید رابطه ی خاصی هست که با هم داریم. مسلما موجب خوشحالی ما هم هست و طبیعتا قبول کردیم.

بعد از رسیتال هم سریع خداحافظی کردیم و آمدیم خانه وسایلمون را برداشتیم و با اینکه تو باورت نمیشد اما برای اینکه بهت قول داده بودم و می خواستم خوشحالت کنم دو نفری رفتیم یوگا. من که کلا برای اولین بار بود می رفتم و تو هم این کلاس مخصوص را برای بار دوم بود تجربه می کردی.  Restoration yoga اما نه تو خیلی خوشت آمد و نه من اساسا ارتباطی با معلمش بر قرار کردم. البته از محیط خوشم آمد و قرار شد با معلم دیگری هم این کلاس را امتحان کنیم. چون دفعه ی قبل که تو با معلم دیگری این کلاس را تجربه کرده بودی خیلی خوشت آمده بود. جدا از این معلوم شد ثبت نامی که برای من کرده ای تا اول فوریه معتبره اما مال خودت منقضی شده. خلاصه که ویکند بسیار خوبی را داشتیم و همانطور که گفتم دلیل ننوشتنم اینجا بابت بی کاری و بی برنامه بودن نبود - بی انگیزه و حوصله بودن و از همه مهمتر گیج شدن. در میان کلی کار و در میان بسیاری امکان و تا حدی استعداد نمی توانم و نتوانسته ام منظم و با برنامه، متمرکز روی یک هدف شوم. نتوانسته ام اهداف کوتاه و میان مدت و افق کلی بلند مدت را ترسیم کنم و در جهت تحققشان روزهایم و لحظاتم را تنظیم.

از دوشنبه تا امروز که پنج شنبه صبح هست و تازه برگشته ام بالا بعد از پارک کردن ماشین و رساندن تو تمام روزها را خانه بودم به استراحت از سرماخوردگی، گلو درد و بی حالی که این چند روز داشتم و البته امروز که تقریبا خوب شده ام.

هیچ کاری نکرده ام. هیچ و نمی دانم با این وضع تکلیف باقی مانده ی عمرم چه خواهد بود. بار سنگین عذاب وجدان و دانستن اینکه می توانستم و نکردم و نمی کنم و... باعث شده حتی لذت لحظه را هم نبرم. چیزی که همواره به انجامش خرسند بودم و دیگران را به این نوع نگاه تشویق می کردم.

همه ی اینها یک طرف، بی حوصلگی برای رفتن پیش خانواده و داستانهای همیشگی و کم مایه ومیان مایه انجا یک طرف. خصوصا با قانونی که یکی دو روز پیش گذاشتند که احتمالا از سال جدید شهروندان کانادایی و ۳۷ کشور دیگر که نیاز به گرفتن ویزای آمریکا ندارند اگر متولد و یا تابع ایران و دو سه کشور دیگر که مفتخر به عنوان State sponsor از ترور و بهم زدن "نظم جهانی" هستند، باشند باید در پروسه ی جدیدی وارد شوند و از این به بعد ویزا بگیرند و ... من که دیشب به خاله آذر و امیر گفتم و در این سفر به بقیه از جمله مادر که تا زمانی که این قانون برقرار باشه قید آمدن به آمریکا را خواهم زد. به هر حال اگر کسی مثل دانلد ترامپ بین ۶۸ درصد رای دهندگان جمهوری خواه محبوبیت اول را داره و اگر به قول چامسکی تفاوت بنیادینی میان این کاندیداها نیست،‌ که نیست، به هر حال اگر ما به امثال احمدی نژاد مفتخریم آنها هم به همین افتخار منتصبند. دوره ای است و زمانه ای حقیقتا. تونی ابت، ناتانیاهو، احمدی نژاد و خامنه ای و صدام و قزافی و سارکوزی و کمرون و هارپر و بوش و ترامپ و ... یک شوخی بی مزه و تلخ با این تفاوت که هزینه اش به عهده ی ماست: مردم. (خلق قهرمان)

زندگی در یک شوخی تلخ! مثل همان داستان کوتاهی که در ایران خوانده بودم و دوستش می داشتم. افسوس از همه چیز و همه کس خصوصا خودم.

هیچ نظری موجود نیست: