۱۳۹۴ آذر ۳۰, دوشنبه

۵۰ سال پیش در منهتن

با اینکه هنوز سرماخوردگی دست از سرم برنداشته اما دیروز خصوصا روز خوبی را با مامان و خانواده داشتیم.

 دوشنبه ۲۱ دسامبر و ساعت هنوز به ۹ صبح نرسیده. همگی هنوز خواب هستند و من که هم بابت حالم و هم بخاطر کوچکی تخت کمتر از پنج، شش ساعت می خوابم مدتی است بیدار شده ام و منتظر امیر هستم که قراره پیش از ۱۰ بیاد دنبالم تا بلاخره امروز یک تلفن مناسب برای مامان بخرم. این چند روز خیلی دنبال پیدا کردن یک خط و گوشی تلفن خوب برای مامان بودیم. پریروز که بیش از دو ساعت در دو نوبت معطل شدیم و آخر سر هم به نتیجه نرسیدیم چون هزینه اش برای من با توجه به ماهانه ای که می فرستم و پولی که باید برای دکتر روانپزشک از ماه آینده بدهم زیادی سنگینی خواهد کرد اما به هر حال باید تلفن مناسبی هم برایش بگیرم چون به شدت نیاز به یک گوشی داره و تو معتقدی که باید smart phone بگیریم و درست هم می گویی.

امروز برنامه ی خاصی نداریم و این روز آخر را در خانه می مانیم. تو مثل پریشب قراره که برای همگی شام مخصوصا درست کنی که مایحتایجش را روز قبل خریده ایم و خاله بعد از ظهر مادر و مامان را به اینجا خواهد آورد. من و امیر هم کمی با هم هستیم و از بعد از ظهر همگی دور هم خانه ی خاله جمع خواهیم شد تادر  شب آخر را که شب یلداست یک شب خانوادگی داشته باشیم.

اما از دیروز بگویم که روز خیلی خوبی بود. حدود ظهر رفتیم با خاله دنبال مامان و چهارنفری قرار بود طبق پیشنهاد خاله به موزه ی هنرهای معاصر شهر برویم اما در راه وقتی یکی دو تا از خیابانهای بورلی هیلز مثل رودس و ... را خاله نشانمان داد مامان پیشنهاد کرد که اول برویم نهار و درینکی بخوریم و بعد به موزه برویم. بطور اتفاقی کنار پارکینگی که پارک کردیم یک رستوران شلوغ ایتالیایی بود و بعد از چند دقیقه معطلی بهمون یک میز پنج نفره داد چون امیر هم کارش تمام شده بود و نزدیک ما در همان منطقه بود و آمد پیشمون. نزدیک ۳ ساعتی نشستیم. یک شراب خیلی خوب با پاستای دست ساز مختلف سفارش دادیم و گفتیم و خندیدیم و از شلوغی زیاد آنجا لذت بردیم. ما کمی از خاطراتمان گفتیم و کمی از خاله و مامان شنیدیم و از اینکه چه زندگی متفاوتی می توانستند داشته باشند - خصوصا مامان به گفته ی خاله که بیشتر از هما یادش بود - مثلا اینکه مامان بیست سالگیش در منهتن در یک شرکت بسیار خوب چه کار عالی داشته و یک کار خیلی خوب هم بهش در دنیای مد و تبلیغات پیشنهاد میشه و کمی هم دنبالش می کنه و ... خلاصه اینکه در کنار چیزهای دیگری که می دانستم، فهمیدم که چه امکاناتی را با چه زندگی اشتباهی تاخت زده بیشتر ناراحت کننده بود تا جالب برای شنیدن. خود خاله هم همینطور اما به هر حال روز و ساعات خوبی را با هم داشتیم و خصوصا به مامان و امیر خیلی خوش گذشت. بعد از غذا کمی در خیابان های اطراف قدم زدیم و از نور پردازی و چراغانی های کریستمس لذت بردیم و از میزان ایرانی های موجود در خیابان و رستوران و اطراف شگفت زده شدیم و ساعت از ۷ عصر گذشته بود که من همراه امیر و تو با مامان و خاله راهی خانه ی مادر شدیم که منتظرمون بود.

قرار شد که من و امیر برای مادر شام بگیریم و بریم پیش مادر. خاله شما را رسانده بود و خودش برگشته بود خانه پیش تهورث تا پنپرزش کنه و ما هم تا ۱۱ پیش مادر و مامان بودیم و آخر شب امیر ما را رساند اینجا.

روز و خصوصا عصر و شب خوبی را داشتیم. بعد از مدتها به قول اینها کمی quality time با خانواده داشتیم. هم با امیر و هم با بابک راجع به مامان حرف زدم و قرار شد که کمی هم آنها موضوع را جدی بگیرند.  از جزییات کار و در آمد امیر که شنیدم بهش گفتم که چقدر خیالم برایش راحت شده و تنها تشویقش کردم که موضوع کار و سلامتیش را جدی تر بگیره و همانطور که می خواهد اول روی آوردن داریوش به اینجا متمرکز بشه. قرار شد بابک هم کمی موضوع مامان را جدی تر بگیره و پیشنهاد دادم حسابی به اسم احتمالا بابک باز کنیم و کارتش را به مامان بدیم تا هم از فرستادن ماهانه ی پول به اسمش هم حذر کنم و هم بابک هر از گاهی کمکی کنه و درنهایت مامان کمک بیشتری بشه. البته تصمیم گرفتم که نیمه ی فوریه یک سر به مامان بزنم تا هم کمی کارهایش را از نزدیک پیگیری کنم و هم همراهش دکتر بروم و اوضاعش را رسیدگی کنم.

فردا ظهر هم به سلامتی راهی فلوریدا هستیم و ۸ روزی را پیش عمو خواهیم بود. راستش اینکه اینجا ۶ روز ماندیم و آنجا ۸ روز خواهیم بود تصمیم اشتباه من بود. کاشکی کمی وقت بیشتری اینجا می گذاشتیم و اساسا همانطور که از اول پیشنهاد دادم زودتر بر می گشتیم خانه. رفتن به فلوریدا بیش از هر چیز بخاطر تو بود و کمتر ماندن در اینجا بخاطر کم حوصلگی من. ترجیح می دادم - و از قرار تو هم الان موافقی - که کاشکی یک هفته ای با هم خانه بودیم و آخر سال را توی دل هم می چلیکیدیم. ضمن اینکه من هم کلی کار دارم و نرسیدم که هنوز هیچیک از برگه های دانشجویانم را تصحیح کنم. اما به هر روی امیدوارم این سفر که خدا را شکر برخلاف انتظارم خیلی هم آرام و خوب گذشت در ادامه هم خوب و بی دردسر از داستانهای میان عموهایم بگذرد و با اعصاب راحت راهی خانه و آماده ی شروع سال جدید شویم که سال سرنوشت سازی خواهد بود به سلامتی.
 

هیچ نظری موجود نیست: