۱۳۹۴ تیر ۱۶, سه‌شنبه

باران آوردی

از بس فرودگاه شلوغ بود و بابت پروازهای زیاد خصوصا برای مسابقات پنم حدود دو ساعتی طول کشید تا از بیای بیرون. اما از شوق و ذوق نمی تونستم بشینم. در این مدت یک پیرمرد و پیرزن هندی که نه می توانستند حرف بزنند و نه کسی دنبالشان آمده بود را - بعد از اینکه متوجه شدم می خواهد با شماره ای تماس بگیرد- کمک کردم تا بلاخره نوه شون رسید و مشتی حاضر نبود از ماشینش پیاده بشه و از من خواست که تا یکی از درها خروجی بیارمشون بیرون تا شازده افتخار بدن و پدر بزرگ و مادر بزرگش را ببره. من هم صبح بعد از اینکه رفتم کرما و برای شب فیلمی گرفتم که اگه تونستیم ببینیم آمدم فرودگاه و دل توی دلم نبود که بلاخره بعد از ده یازده روز در آغوش بکشم تو را. به محض اینکه به سلامتی آمدی بیرون و از پارکینگ فرودگاه زدیم بیرون تا همین الان که ساعت ۶ عصر هست یک بند باران شدیدی در حال بارش هست و قدم  و جود تو برای ما و این شهر پر برکت بوده.

یک ساعتی هست که بعد از سالادی که از بلور مارکت برای نهار گرفته بودم و کمی از ایران و خانواده و دوستان گفتی دیگه توان نشستن نداشتی و کمی خوابیده ای. من هم در این فاصله رفتم نان و شیر خریدم برای شام که قراره حاضری مربای مامان پختی که آورده ای را بخوریم. دو تا چمدان کابینی کوچکی که همراه برده بودی پر از سوغاتی است. کمی برای دوستان و همکاران که پسته آورده ای و کمی برای خودمان و از همه مهمتر کتابها، مجلات و سی دی هایی که می خواستم. اما گفتم اول این پست را بگذارم و شکر این لحظه و روز را ثبت بکنم بعد برم سراغ بسته ی فرهنگی حسابی که برایم آورده ای. خلاصه که خوش آمدی همراه و همدل و همسرم.

ممنون و مدیون محبت ها و شیرینی ها و لطفت هستم. الهه ی عشق همه ی عاشقان را در پناه خود جاودان کند.

هیچ نظری موجود نیست: