۱۳۹۴ مرداد ۶, سه‌شنبه

از آمدن مامان فری تا نوشتن کتاب با دنی

این چند روز اینقدر سرمون شلوغ بوده که حتی فرصت نکردم یک نوشته کوتاه اینجا به یادگار بگذارم. خدا را شکر اتفاقات خیلی خوبی افتاد و با اینکه مهمون بازی شده و در عین حال کلی هم کار داشتیم اما همه چیز عالی پیش رفته.

از مهمترینش شروع کنم و بعد به ترتیب روزها بیام تا امروز که سه شنبه هست و ظهر و من در کتابخانه. مامانت دیروز ظهر به سلامتی بعد از چهار سال که ندیده بودمش رسید و خیلی خوشحال شدیم. قراره به سلامتی نزدیک چهار ماه اینجا باشه و البته سه هفته ای هم میره شارلوت پیش خاله ات. اما دوست دارم خیلی بهش خوش بگذره. بهت گفتم که خیلی حال و روحیه اش بهتر از آن چیزی بود که فکر می کردم و از این بابت کلی خوشحالم. با اینکه در طول این دو سال از هر طریقی که شد برای من مجلاتم را فرستاده بود اما خودش از این بابت دست خالی آمد چون مجله ای از بعد از برگشت تو چاپ نشده. اما کلی زحمت به جهانگیر و مامانت دادم و برایم دی وی دی های سخنرانی چند نفری که می خواستم را آورده و یک کتاب که همشون خیلی بهم چسبیدند.

اما از جمعه شب شروع کنم که رفتیم خانه ی اوکسانا و رجیز که بابت آمدن یکی از دوستانشان به کانادا برای اقامت دایم مهمانی گرفته بودند. الکس و الکس که زوج جوان با دو پسر بچه ی بسیار مودب و مهربان آمده اند تا زندگی تازه ای را تجربه کنند. چند زوج دیگه هم بودند و علاوه بر آن سوزی و مارک هم بعد از مدتها دیدیم. اتاق مهمانی و پارتی روم را گرفته بودند و بیرون نشستیم و شب خوبی بود. با الکس پدر کلی راجع به پوتین و روسیه حرف زدم و تو هم سر میز با سوزی و مهمان های دیگه مشغول گپ و گفت بودی.

شنبه کمی درس خواندم و تو که کلی کار بابت سفارش امروز جی بی داشتی بعد از رفتن به کاستکو تا دیر وقت مشغول تدارک دیدن سفارش و البته مهمان هایی که در راه داشتیم بودی. آخر شب خانه را تمیز کردیم و صبح یکشنبه بود که دنی آمد. دیدن دنی بعد از پنج سال خیلی چسبید. برایش اتاق مهمان را گرفته ایم و با اینکه کمی گران شد اما همه چیز عالی پیش رفته و خوش گذشته. خصوصا به خود دنی که دوست دیگرش لورابت - یکی دوبار هم در همان گروه جامعه شناسی و خانه دنی دیده بودیمش- هم اینجاست و روزها با اون سرگرمه. خلاصه یکشنبه دنی را بردیم نیاگارا. بابت مسابقات پن ام آنقدر جاده و مسیر رفت و برگشت شلوغ بود که کل روزمان رفت. اما دنی خیلی بهش خوش گذشت خصوصا دیدن آبشار خیلی برایش پر ابهت و لذت بخش بود. در راه برگشت تو که میگرن و سردردت اذیت می کرد بیشتر ساکت بودی و من با دنی که جلو نشسته بود راجع به پروژه ام حرف زدم و گفت که خیلی برایش جالبه و از مقاله ای که در زمینه ای متفاوت اما با اتکا به نگاه بنیامین نوشته گفت و خیلی بابت استدلالهایم که برپایه کارهای بنیامین، لویناس و مخصوصا آدورنو برایش آوردم خوشحال شد و در راه برگشت بعد از مدتها با یکی کلی حرفهای آکادمیک در زمینه ی پروژه ام  زدم که ادامه اش صبح دوشنبه به یک جای جدید کشید.

دوشنبه صبح بعد از اینکه با دنی رفتم کرما و تا قبل از اینکه برم فرودگاه دنبال مامانت و اون هم بره کلاس یوگا و بعدش هم سر قرارش با لورابت،  در نیم ساعتی که داشتیم برای گپ زدن بهش گفتم که صبح بطور اتفاقی داشتم به این فکر می کردم که با توجه به فرصت مطالعاتی که تو داری و کمی وقت آزاد و زمینه ی مشترک کاری چرا یک مجموعه را با هم به شکل ادیتوری چاپ نکنیم. از یک عده متخصص دعوت می کنیم که راجع به پروژه بنویسند و هر کدام ما هم یک فصل در حوزه ی خودمان می نویسیم. بهش گفتم که با توجه به امکانات و روابطی که تو داری برای من چنین چیزی یعنی یک جهش بسیار بلند و موثر همانطور که خودت می دانی و کمک بسیار بزرگی به من و زندگی ما خواهد بود. سریع گفت که اتفاقا خودش به همین موضوع شب قبل فکر کرده و خیلی خوشحال به نظر می آمد هر چند که اساسا احتیاجی به این داستان نداره و این موقعیتی بی نظیر برای من خواهد بود اگر که به فرجام برسه.

بعد از اینکه قرار گذاشتیم در این یکی دو روز باقی مانده بیشتر در اینباره حرف بزنیم و پیاده تا جلوی ساختمان کلاس یوگا رساندمش برگشتم خانه تا ماشین را بردارم و اول به دانشگاه بروم تا گزارش سالانه بورس شرک را بدهم و بعد هم بروم فرودگاه که دیدم تو هنوز خانه ای و خیلی هم دیرت شده. اول تو را رساندم و با خوشحالی تمام در راه برایت از حرفهای مقدماتی که با دنی زدیم گفتم. تو را که رساندم، رفتم دانشگاه و یکی دو ساعتی آنجا بودم و تا رسیدم فرودگاه ظهر بود و یک ساعتی منتظر شدم تا مامانت آمد و اتفاقا با اینکه حسابی برخلاف اول کار خلوت شده بود مامانت من را زودتر پیدا کرد. کلی فشارش دادم و بغلش کردم و بهش خوش آمد گفتم که واقعا دلم برایش تنگ شده بود. به خانه که رسیدیم نهاری که تو صبح درست کرده بودی خوردیم و برایش از طریق اپل تی وی سریال ترکی که می خواست را پیدا کردم و گذاشتم و رفتم دنبال خرید سفارش امروز که بزرگترین سفارش جی بی بود تا به اینجا: ۵۰ نفر صبحانه و نهار با کلی تنوع چون اساسا دو نفر جداگانه سفارش داده بودند و هر کدام از هر چیز که در لیست بود می خواستند.

تا برگشتم خانه نزدیک ۵ شده بود و تو هم همان موقع رسیدی و شروع کردی به کار و من هم آمدم کتابخانه اما تلفن با رسول دقیقا دو ساعت وقتم را گرفت (و اکثرا حرفهایی که خیلی هم ارزش آن وقت را نداشت اما به هر حال تنهاست و باید رسم رفاقت را بجا آورد). تا دوباره بی آنکه کار خاصی کنم برگشتم خانه و کمی ورزش کردم، تو و دنی کلی از کارهای سفارش را انجام داده بودید. 

تا آخر شب که دنی رفت پایین توی اتاق خودش کمی راجع به امکان کار مشترک و چاپ کتاب و خوشحالی من گفتیم و همین حرفها و البته عقب افتادن کارهای این ماه و تابستانم در مجموع و صد البته کمر دردی که بابت ساعتها رانندگی روز قبل و چمدانها داشتم دیشب را تقریبا نخوابیدم. ساعت ۱۲ خسته رفتیم که بخوابیم و تقریبا هر نیم ساعت یا از کمر درد یا نگرانی از کارهای عقب افتاده و یا خوشحالی و صد البته نگرانی بابت حجم و کاری که با دنی قراره انجام بدم بیدار میشدم تا اینکه کلا ساعت ۴ پاشدم و یک ساعت بعد هم تو بیدار شدی تا کارهای سفارش امروز را انجام دهی. مامانت هم که دیشب زودتر خوابش برده بود سر صبح بیدار شد و خیلی هم کمک کرد. تو را که رساندم بعد از نیم ساعتی که جلوی شرکت منتظر ماندم تا تو در چند نوبت بیایی و سینی ها را ببری بالا، برگشتم خانه. دنی با مامانت داشت قهوه می خورد و یکی دو تلفن از گوشی من کرد و راهی کلاس یوگا و قرارش با لورابت شد که قراره بعد از یوگا با هم بروند استخر ساختمان ما و غروب هم ساعت ۷ ما لورابت و همسرش را که هر دو استاد دانشگاه تورنتو هستند همراه دنی و مامانت شام بیرون می بریم.

دنی به سلامتی فردا ظهر راهی نیویورک خواهد شد و احتمالا در راه فرصت بیشتری برای گپ زدن و دقیقتر کردن حرفهایمان راجع به پروژه و کتابی که قراره چاپ کنیم - که امیدوارم به چنین جایی برسیم - خواهیم داشت. دیشب بعد از اینکه دنی رفت بهم گفتی که خودش از حرفهامون بهت گفته و گفته که خیلی مشتاقه این کار هست و کلی هم از زاویه ی ورود من به بحث و ساختار این پروژه که برایش تعریف کرده ام خوشش آمده و بهت گفته که از ابتدا هم نسبت به من و توان آکادمیک و دانشگاهی ام مطمئن بوده. در عین حال چیزی که به خودم هم سربسته صبح گفت را به تو گفته که دقیقا همان حرف آشر هست: اینقدر کمال گرا نباش و سعی کن راحتتر بگیری و بیشتر تولید کنی!

می فهمم چه می گوید اما نمی توانم و حداقل در حال حاضر نمی خواهم اینگونه باشم.
 

هیچ نظری موجود نیست: