۱۳۹۴ تیر ۲۷, شنبه

سالگادو، مونته روسو، لامپدوزا، نارنگی و نمک روی زمین، دایناسورها و وین

بعد از ده روز یادداشت نوشتن اینجا در حالیکه که تمام مدت خانه و کتابخانه و در دسترس بوده ای تنها نشان از یک پدیده دارد: سردرگمی.

مدتهاست که بی انگیزه شده ام علیرغم داشتن کلی کار و برنامه و افکار روحیه بخش. شاید هم اتفاقا بخشی از داستان به ارعابی بر می گردد که از حجم ناکرده ها و امکان کار کردن زیاد وجود دارد. به هر حال هیچ کار مفیدی که قابل ثبت باشد نکرده ام جز دیدن چند فیلم خوب و شاید خواندن یکی دو متن متوسط. تو اما به شدت مشغول و گرفتار کار هستی و از طرف دیگر هم درگیر روحیه دادن به سندی که دوباره مدتی بود به شدت داستان احتمال شیمی درمانی و برگشت سرطانش جدی شده بود و به هیچ کس نمی گفت جز تو و همسرش بیل که یک هفته ای مسافرت بود و این تو بودی که دایم همراهش به دکتر و آزمایشگاه و خلاصه سنگ صبورش بودی و البته خیلی هم اذیت کننده بود چون نمی دانستی که باید چه بکنی و چه بگویی و سندی هم قصد نداشت هیچ کس را نگران کند تا قبل از معلوم شدن نتایج آزمایشهایش که دو هفته ای طول کشید و حسابی اعصاب و روان خودش و تو را فرسوده بود. خدا را شکر خطر از سرش گذشته و احتمال زیاد با اشعه و پرتو درمانی مشکل حل خواهد شد. اما جدا از آن داستان پا دردش که بابت دویدن خرکی سالها و ماهها بوده شده قصه ی جدید و استهلاک تازه سر کار. چند سفارش در این هفته داشتی و به سلامتی از دو هفته ی دیگر هم یک سفارش دایمی هر روزه داری برای ۵ تا ۷ نفر که هر چند کار راحتی نیست اما برای شرایط ما خوب و کمک کننده است به شدت.

امروز هم با اصرار من همراه آیدا قراره که به استخر بروی و کمی استراحت کنی. چند شب گذشته با اینکه زودتر از معمول به خانه آمدی اما هنوز نتوانسته ای برای خوابت را تنظیم کنی و مثلا دیشب پیش از ۸ خوابیدی.

امروز من اما در کتابخانه ی مرجع و رفرنس هستم و با اینکه از صبح دهها برنامه در ذهنم چیدم که چه کنم و چه نکنم اما هیچ انگیزه ای برای هیچ کاری ندارم و بدتر از همه اینکه مثل وبر که علیرغم آگاهی به تمام جوانب داستان توان ادامه ی کارهایش را نداشت (البته که می دانم قیاس مع الغارقی است) حوصله و انگیزه ندارم. کمی توماس مان خواندم و کمی کتاب گفتگوی جدید بدیو و کمی آدورنو نوشتم و کمی ورزش کردم و آلمانی نخواندم و درس و کار و هیچ و هیچ.

اما همانطور که گفتم چند فیلم خوب دیدیم. در واقع یک فیلم از سینمای اروپا به اسم نارنگی که داستان دو سرباز از دو جبهه ی مقابل هست که در خانه ی مردی از استونی بستری می شوند تا درمان شوند و رابطه ای انسانی که در کل فیلم کم هزینه و کاملا مردانه و خشن اما انسانی شکل می گیرد و یکی از بهترین فیلمهای مستند از زندگی و آثار عکاس شهیر برزیلی سباستین سالگادو به اسم The Salt of the Earth با کارگردانی ویم وندرس. عالی بود. کم نظیر. خصوصا زمانی که از خشونت جنگ با جانی و روانی زخم خورده و بیمار به طبیعت می گریزد و دیالکتیک میان انسان و طبیعت درمانش می کند.

این چند شب از بس که فکرم درگیر کارها و نوشته های ننوشته ام بود خوابهای عجیب کم ندیدم. مثلا دیشب خواب دیدم زندگی ام می توانست که چگونه باشد اگر بیست و یک سال پیش از آلمان به آمریکا رفته بودم. دکتر شده بودم تا خواست و آرزوی اطرافیان را بر آورده کرده باشم و البته به شدت ناخوشنود. با اینکه آنچه که امروز هستم نیز خوشنودم نمی کند و حس از خودبیگانگی ام کمتر از وضعیت دیگر نیست اما از اینکه با توام و در کنار تو از درون شاد و سرخوشم و این شاید تمامی ارزش زنده بودن و زندگی باشد.
 ------------------------

اما از هر چه بگویم و از هر چه راضی و ناراضی باشم مهمترین اتفاق سالهای گذشته در سرنوشت مرده و زنده احتمالا در توافقی بود که به ظاهر میان حکومت ایران و غرب در این هفته در وین به دست آمد. امیدوارم کمی آب خوش از گلوی مردم پایین برود هر چند منتظر دیدن سویه ی سیاه و وحشی حکومت بر سر مردم در کوتاه و میان مدت هستم و می دانم که این دیالکتیک خشونت تمام همیتش بر این است که نشانی از ضعف و تغییر و بهبود به جامعه ارسال نکند. اما در همین میان مدت است که به قول برشت "امور تغییر می کنند دقیقا چون اینگونه هستند که هستند."  و البته می دانم که سویه ی دیگر این داستان همان جمله ی معروف "جوزپه توماسی دی لامپدوزا" در کتاب پلنگ است که میگه: "همه چيز بايد تغيير کند تا همه چيز به همان شيوه ادامه پيدا کند".
-----------------------

از نوشته های خوبی که خواندم هم نوشته ای بود از یکی از دوستان دوره ی دانشگاه که شرحی بر عکس کارگری که خود را به دار آویخته بود در پاساژی در تبریز نوشته بود و خیلی غم انگیز و دلنشین بود. و البته بخشی از شعر مایاکوفسکی که می گفت: "بر هر آنچه که هست نوشتم نیست"

و البته دوست دارم که پایان این یادداشت بی سر و ته را با این نکته تمام کنم:
"وقتی بیدار شد، دایناسور هنوز آنجا بود." 
آئوگوستو مونته روسو 

از نظر یوسا این یکی از بهترین داستان های کوتاه ادبیات جهان است.یوسا این داستان را به واسطه ی ایجاز کلام، تاثیرگذاری فراوان، کیفیت بالای ایهام، طنز و پیرایش موضوع تحسین می کند.

و اینکه برای من نیز سخت بعید است که اگر دیر بجنبم کابوس ها در بیداری سراغم بیایند.   

هیچ نظری موجود نیست: