۱۳۹۴ تیر ۳۱, چهارشنبه

۵ سال دیگر در چنین روزی

تمام سعی و تلاشت را داری می کنی که کمی خیال من را بابت آینده راحت تر کنی و در واقع امروزم را آسوده تر. هیچ چیزی ندارم بگویم جز اینکه از جمله بندگان سعادتمند خداوند بوده ام که چنین همراه و همدل و یاری دارم.

ملاقات یک ساعته ام با آشر دیروز در خانه اش اتفاقا بیش از اینکه موجب آسودگی خیال باشه بابت چیزهایی که از آینده کار و امکان استخدام و تاثیر و تدریس و ... گفت قاعدتا باید نگران کننده تر باشه اما شاید احتیاج به چنین حرفهایی داشتم. گفت که در چند سال گذشته تقریبا هیچ یک از شاگردانش کار و پیشنهاد کاری مناسبی پس از پایان تحصیلشون دریافت نکرده اند. گفت بهترین شاگردش بعد از یکی دو سال منتظر بودن برای گرفتن پذیرش مقطع فوق دکترا در نهایت یک کار "تنور" در دانشگاه سنگاپور گرفت و با اینکه اساسا دوست نداشت بره اما چون چاره ای نبود در نهایت راهی آن سر دنیا شد. از چند نفر دیگه هم گفت که اوضاعشان به مراتب بدتر بود و در همین حیص و بیص پسرش از خانه آمد بیرون تا سگشان مارلی را ببره قدم زنی و سوژه ی ادامه ی بحث ما شد که در ایوان جلویی نشسته بودیم. چهار سال هست که دکترای ریاضی اش را گرفته و بی کار منتظره هر پیشنهادی است و هر از گاهی در رایرسون برای چند هفته حق التدریسی با حقوقی که آشر گفت عنوان دقیقش در قرارداد Poor income هست خانه ی پدرش روزگار می گذرانه. مهمترین نکته ای که گفت این بود که اگر کسی برای ۴ تا ۶ سال پس از فارغ التحصیلی اش آماده ی زندگی سخت و بله گفتن به هر کار مزخرفی در حوزه ی دانشگاه نباشه اساسا نباید در رشته هایی از این دست ادامه تحصیل بده و گفت که تازه به نظرش حتی این هم تضمینی برای آینده ی بهتری پس از ۶ سال نیست. اتفاقا از آیدین پرسید و گفت که تصمیمش را درک نمی کنه و بهش گفتم بخش عمده ی داستان در همین وضعیتی است که توصیف کردی. با این حال به قول خودش مورد با مورد متفاوت هست و قانونی برای این اتفاقا وجود نداره. به هر حال شانس بزرگی که داریم و دارم این هست که تو با تلاش و افق دید بالایی که داشتی و داری تصمیم گرفتی که زندگیمون را به عنوان یک زوج مهاجر با پس انداز صفر و بدهی بالای اوسپ برای خودمون و خانواده هامون از چرخه ی ریسک و چه کنم های مرسوم تا حد امکان بیرون بکشی و با تمام توان داری خرج یک زندگی چند نفره را میدهی. زندگی چند نفره می گویم چون جدا از خودمون دو نفر خانواده ها هم هستند و البته شیوه ی زندگی خودمان که خیلی دانشجویی نیست و نباید هم در این شرایط و سن و سال باشه!

بعد از خانه ی آشر با هم رفتیم ترونی و در بالکن و پتیوی دلنشین آنجا نشستیم و سالگرد ۵ سالگی اینجا بودن را جشن گرفتیم و تو پیشنهاد دادی سعی کنیم ۵ سال دیگه در همین تاریخ ۲۱ جولای اینجا جامها را بهم بزنیم و جشن موفقیت های بزرگتر و تلاش بیشترمون را بگیریم و خدا را چه دیدی که شاید خانواده ی کوچکمون عضو تازه ای هم پیدا کرده باشه.

شب خوبی بود و کمی آرامم کرد هر چند لحظه ی آخر نمی دانم چطور نتوانستم خودم را کنترل کنم و از انفجار در جمع جوانان سوسیالیست ترکیه گفتم که در حال رفتن به سمت کوبانی بودند برای بازسازی آنجا و نشان دادن عکس سلفی دست جمعی شون لحظاتی قبل از انفجار انتحاری زنی وابسته به داعش و کشته شدن همگی و اشک را از چشمان تو جاری کردم. نمی دانم چه مرگم شده! انگار در حال از دست دادن توان و کنترل کردن خودم شده ام.  هر چند که به قول ولادمیر هولان شاعر:
بس نیک می دانی که رنج
در قیاس با رنج بزرگتر، کمتر نمی شود.

به هر حال تصویری که از آشر و حالم این روزها و این اخبار (علیرغم کمی امید برای مردم ایران پس از مدتها بابت این توافق) همه و همه بیش از پیش باعث بهم ریختگی ام شده. شاید بدتر از همه داستان و تاثیر کار نکردنم باشد.

شب سر راه برگشت رفتیم لابلاز چون تو یادت آمده بود که یک سفارش سه نفری کوچک برای امروز داری و تا به کارهایت رسیدی و من با امیرحسین که از شدت خوشحالی و ذوقی که بابت مصاحبه ی تلفنی کاری که کرده بود سریع بهم زنگ زد و خیلی خوشحال بود و کمی با هم حرف زدیم - قرار شد امروز بعد از مصاحبه حضوری سریع بهم خبر بده و امیدوارم کاری که دوست داره را بگیره که واقعا بهش نیاز داره و اعتماد به نفس و روحیه اش را بهبود می بخشه - خلاصه تا خوابیدیم ساعت از ۱۲ گذشته بود.

صبح تو را با سفارش های جی بی رساندم و بعد آمدم کرما و پس از این پست هم راهی کلی خواهم شد تا آرام آرام آن مسیر ۶ ساله را هموار کنم. آخر هفته دنی را که برای چند روز پیش ما خواهد بود می بینیم و دوشنبه هم به سلامتی مامانت میاد که قراره من برم دنبالش و هفته ی پیش رو هفته ی مهمان بازی است. دنی که به سلامتی چهارشنبه بر می گرده و مامانت هم قراره که به سلامتی نزدیک ۴ ماه کانادا باشه.

     

هیچ نظری موجود نیست: