۱۳۹۴ تیر ۱۵, دوشنبه

داستان ۷ جولای

ساعت ۲ و نیم صبح هست و دیگه دارم از خستگی غش می کنم. به سلامتی تازه رسیده ای به فرودگاه فرانکفورت و امیدواریم فرانک بتونه با پرواز دو ساعت دیگه تو را بفرسته خونه. البته گویا پرواز شلوغه و ممکنه درست مثل داستان رفت به ایران سناریوهای دیگه ای عملی بشه. از پرواز دوم به تورنتو تا رفتن به شهر دیگه ای و بعد پرواز داخلی که امیدوارم اینطوری نشه.

من هم امروز بعد از اینکه کمی در کتابخانه مرجع تورنتو برای خودم وقت تلف کردم یک دسته گل گرفتم و آمدم خانه را تمیز کردم و دیگه دل توی دلم نیست که به سلامتی فردا بعد از ده روز دوری سخت دوباره بچسبیم بهم و قدر عافیت بدونیم. البته این یکی دو روز گذشته هم تو در ایران خیلی سرت شلوغ بود و کارهای زیادی داشتی برای انجام و هم من در کمال خونسردی و با  وجود کلی کار عقب افتاده کلا روزها و ایام را به هیچ دادم رفت. شنبه برنامه ام این بود که برانچی بخورم و برم ربارتس تا عصر و کمی کار کنم. بعد از اینکه بهم گفتی که احتمالا وقت دکتر برای جهانگیر به بعد از سفر برگشت تو بیفته خیلی بهم ریختم. با اینکه می دانستم و به خودت هم می گفتم که از دست تو کاری بیش از این برنمیاد اما به هر حال از اینکه چنین سفری با چنین سختی و فشار حالی و مالی را متقبل بشیم و مهمترین کار انجام نشه خیلی ناراحت بودم. خصوصا اینکه بهت گفتم دلت را به این موضوع خوش نکن که حال جهان خیلی بهتر شده چون به محض اینکه برگردی دوباره همان داستان تکرار خواهد شد. طبیعی هم هست چون شرایط که تغییر نمی کنه و متاسفانه نه در خانه و نه در محیط اطراف و نه در جامعه که همه چیزش خودآگاه و ناخودآگاه در گرو نتیجه مذاکرات هستی است و متوقف شرایط اگر پسرفت نکنه بهتر از این در کوتاه مدت نخواهد شد.

به هر حال شنبه به رفتن شما برای آزمایش های جهانگیر به کلینک و خانه ی رضا و شبنم گذشت. بهم گفتی که دکتر برای تو هم آزمایش چک آپ نوشته و وقتی که بهم از جوابش گفتی کمی نگرانم کرد. حالا قراره که به محض اینکه برگردی به سلامتی اینجا داستان را پیگیری کنی. گویا مقداری کیست در کبدت تشخیص داده اند که امیدواریم همانطور که طرف گفته چیز خاصی نباشه.

یکشنبه هم من کمی کتابخانه بودم و کمی خانه و خلاصه جز بطالت کار موثری نکردم. نمی دانم چرا اینطوری شده ام. خودم حسابی مشکل پیدا کرده ام و توان و حوصله ی متمرکز شدن را ندارم. می خواهم و دوست دارم کار کنم،‌ درس و آلمانی بخوانم و... اما به محض اینکه پای یکی از اینها می نشینم بلافاصله بی حوصله می شوم و نامتمرکز.

امیرحسین بهم زنگ زد که به سلامتی کار جدیدی که دنبالش بوده را گرفته و از دو هفته ی دیگه در یک فروشگاه با سمت مدیر مشغول خواهد شد. به مامانم هم بعد از یک هفته که وسط حرف زدن شروع به پرت و پلا گفتن کرد و گوشی را گذاشت و حتی برای تولدم در این هفته ای که تنها بودم یک زنگ نزد تا احوالی بپرسه - البته کلا در طول سال شاید بیش از یکی دوبار زنگ نزنه و همیشه منم که به همه شون زنگ میزنم و سعی می کنم هر کمکی از دستم بر میاد بکنم و آخرش هم میشه اینطوری و به این نتیجه میرسم که کاری که بابک باهاشون می کنه درسته اما باز هم دلم نمیاد و ... - خلاصه زنگ زدم و بعد از اینکه فهمیدم برخلاف تاکیدی که کرده بودم راجع به قبض تلفن و کیبل و ... که ماه پیش نزدیک ۳۰۰ دلار برای پلن جدیدش داده بودم و قرار بود خودم پیگیری کار را بکنم که دوباره اشتباه شارژش نکنند خودش بی آنکه قبضی بیاد زنگ زده و دوبرابر آنچه که با شرکتش توافق کرده بودم پرداخته و ... واقعا دیگه توان تحمل این همه داستان ناتوانی و بی فکری را ندارم.

بگذریم. اما از چیزهای خوب بنویسم که بهترینش در حال انجامه. تو در راهی تا بیای در دل من و سر خونه و زندگی زیبامون. باید قول قرارهایی که با هم داشتیم را عملی کنیم. باید به روح و جسم و حال و بالمون برسیم و اولویت های خودمون را باز تعریف کنیم. بسه دیگه از این همه دیگرخواهی خسته شده ام وقتی که داره اصل زندگی و روح و روان خودمان را آزرده میکنه.

خلاصه که ساعت با اینکه نزدیک ۳ بامداد هست و اگر به سلامتی همه چیز خوب پیش بره قراره که ۸ تا ۹ ساعت دیگه به امید خدا برسی اما طاقت صبر کردن بیشتز از این را ندارم. تنها نکته ای که دوست داشتم اینجا هم بنویسم این بود که بهت گفتم که ۷ جولای روز خاصی برای ماست. در این تاریخ رسیدیم سیدنی و فصل تازه ای از زندگیمون را آغاز کردیم. در همین تاریخ بعد از چند سال استرالیا را ترک کردیم و به سلامتی داری دوباره در همین تاریخ بر می گردی در آغوش من تا در کنار هم زندگی عاشقانه مون را در خانه ی کوچک اما زیبا،‌ باشکوه همیشگی اش وارد فصل تازه ای کنیم. به سلامتی!

هیچ نظری موجود نیست: