۱۳۹۴ تیر ۹, سه‌شنبه

آخرین شب

به سلامتی دو روز تمام هست که ایرانی و دو روز تمام هست که دنبال کار تمدید گذرنامه ات که درست در آخرین لحظات در فرودگاه تورنتو متوجه شدی که سه ماهی هست که از تاریخ اعتبارش گذشته و بعد از کمی پرس و جو و در اینترنت خواندن متوجه شدیم که مشکلی بابت ورود به کشور نخواهی داشت اما داستان برای خروج جدی خواهد شد. خلاصه دیروز ساعت ۱۱ با جهان رفته بودید که گفتند افسر رفته و کار به امروز صبح زود کشید و بعد از نزدیک به ۵ ساعت معطلی و از این باجه به آن و از این طرف به بانک و ... بهت گفته اند سه چهار هفته دیگه آماده میشه و اگر زودتر نیازش داری باید بری مرکز اصلی در پاتریس لومومبا که در واقع روز سوم از سفر ۹ روزه ات هم به همین یک کار خواهد گذشت - ایران است و ایران و ایران و به قول قائد همه ی ما به طرز غم انگیزی ایرانی هستیم.

از هوای به شدت آلوده و ترافیک و رانندگی متمدنانه به شدت ذوق زده شده ای برای همین هر روز را با میگرن و سردرد داری سپری می کنی. اما طرف خوش داستان دیدن خانواده هست و خوشحالی آنها. دیروز که مامان و بابات را برده بودی مشاور و دکتر خیلی بهشون راهنمایی های خوبی کرده از قرار. گفتی که هم خودت و هم آنها راضی هستند. منتظر وقت دکتر جدید برای جهان هستی و میگی که انگیزه داره تا روی خودش کار کنه وبه شرایط همگی کمک. امشب هم از عزیز و حاج آقا تا دایی ها با بچه هاشون و چندتایی از دوستان خانوادگی آمده بودند خانه تان دیدن تو و حسابی بهت خوش گذشته. فردا شب هم با شبنم و رضا قرار داری و خیلی دلت برای دیدن پریا تنگ شده. گفتی از آنجایی که رضا هم هست با جهان میری تا او هم کمی حال و هواش عوض بشه.

پنج شنبه هم به سلامتی برای دو روز شمال خواهید رفت تا هم کمی چهارنفری با هم خلوت کنید و هم مامان و بابات که خیلی ذوق دارند تا ویلا را که حسابی مرتب کرده اند و دستی به سر و گوشش کشیده اند نشانت دهند. هفته ی بعد هم که به سلامتی راهی خانه و ور دل بنده هستی.

اما من! هیچ کاری نکردم جز اتلاف وقت و پر خوری و افسوس بابت کارهای عقب افتاده - عوض دریافتن همین لحظه. کمی کتابخانه گردی کردم و در نهایت به این نتیجه رسیدم که مقاله ی ننوشته ام را زمانی که نوشتم به تیلوس ندهم. تو هم به شدت موافقی. خیلی مجله دست راستی مزخرفی شده. حیف از آن سنتی که پایه گذاشت و بهش پای بند نماند. مقاله ام در ایران هم برغم طولانی و تخصصی بودنش و به قول سردبیر علیرغم سنگینی آن برای مخاطب اما به گفته ی خودش به شدت مورد استقبال قرار گرفته. جالب بود که مقاله ای ۶۰ صفحه ای این چنین دیده شود در حالی که شرایط این روزها و ایام نشان از حاشیه ای شدن جریان بحث و تفکر در ایران دارد. شاید بر خلاف برنامه ی درسی ام دوباره چیزکی برای چاپ در ایران بنویسم و یا ترجمه کنم.

امروز یکی دو تا فیلم گرفتم و عصر قبل از دیدن یک دفعه ویرم گرفت که پاشم و بابت شب تولدم و خصوصا سالگرد شب عروسیمون که شب قشنگی بود و وسط تابستان یک دفعه باران گرفت و خیلی بهمون چسبید و البته در همان هفته راهی سیدنی شدیم و زندگی را رنگ و شکل تازه ای دادیم، خلاصه ویرم گرفت که خانه را تمیز کنم. جارو کردم و نشستم پشت لپ تاپ تا این پست را در شب تولدم که البته هنوز هوا روشن هست بگذارم و بگویم که با خودم عهد کرده ام. اما نخواهم نوشت و گفت تا مگر به مرور و با ثبت روزها و کارها تغییراتم دیده شود. صد البته درس و ورزش و آلمانی و مطالعه چند کتاب که سالهاست نیمه تمام مانده مثل کتاب مقدس و اودیسه و ... شعرخوانی دوباره ام و دیدن و شنیدن درست و توجه به کیفیت تغذیه ی جسم و جان از موسیقی و فیلم و یا از مجله و رمان تا رعایت رژیم غذایی همه و همه را بارها گفته ام و به خودم قول داده ام و امید بسته ام بارها توبه شکسته ام. نه! این بار در آستانه ی آخرین شب از ۴۰ سالگی و اولین شب از دوره ی جدید و دهه ی تازه ی پنجم در زندگی ام، نمی خواهم بگویم و عمل نکنم. اینبار نمی گویم و سعی در عمل کردن به ناگفته ها اما دانسته هایم می کنم. یادم باشد که بسیار کارهاست که باید انجام دهم و بسیار تغییرات که باید خطر کنم و تجربه شان. و یادم باشد که
ز چشم خویش گرفتم قیاس کار جهان
که نقش مردم حق بین همیشه بر آب است

هیچ نظری موجود نیست: