۱۳۹۴ خرداد ۲۲, جمعه

تا ببینیم

با اینکه هیچکدام از کارهایم را انجام نداده ام و از این بابت مثل همیشه پیش خودم و صد البته بابت تلاش نکرده برای بهتر ساختن زندگیمون شرمسارم اما روحیه ام خوب است و امروز که جمعه و بارانی و ابری است در یک هوای عالی تصمیم گرفته ام که دیگر تصمیم نگیرم و دیگر به خودم و اینجا قولی ندهم مگر آنکه به واقع جویا و رونده شوم، حرکت کرده و در سکوت درونی و بیرونی کار و تلاش کنم. خلاصه که دوباره وضعیت همان است که بود مگر اینکه خلافش را ثابت کنم.

بگذریم!

اما از چهارشنبه شب بگویم که چقدر به تو و من در ترونی خوش گذشت. دو نفری بابت سالگرد ازدواجمان در یک روز بسیار پر کار و به شدت بارانی رفتیم تا جشنی و خاطره ای از این ۱۴ سال ازدواج رسمی و ۱۶ سال آشنایی برپا کنیم. خیلی خندیدیم. از خاطرات روز عقدمان گفتیم و جای مادر بزرگ ها را خالی کردیم از جمع کوچک عقد و جشن بزرگ نامزدی و عروسی مناسبی که میان این دو حد بود درست ۴ روز پیش از رفتن به استرالیا گفتیم و خندیدیم و سعی کردیم سفر در پیش رویت به ایران را با امید به بهبود وضعیت جهانگیر و خانواده در سایه قرار دهیم. شب که برگشتیم تو سریع سفارش های پنج شنبه را آماده کردی و تا خوابیدیم نزدیک نیمه شب بود و سحرگاه بیدار شدیم برای مرتب کردن صبحانه و نهار سفارشی. بعد از اینکه تو را رساندم هنوز در کتابخانه جاگیر نشده بودم که در حین حرف زدن با هم بهم گفتی که برای نهار همان روز سفارش داده اند اما تو گفته ای که امکانش را نداری و آنها خیلی اصرار کرده اند و خلاصه گفتم که لیست خرید را بده حالا که سندی نیست و تو هم می توانی از آشپزخانه ی تلاس استفاده کنی لوازم را به دستت می رسانم و شاید بهتر باشد در آستانه ی سفر به ایران و اوضاع نه چندان مناسب مالی در پیش رو از همین مبلغ هم صرف نظر نکنیم. این شد که دوباره راهی لابلاز شدم و تا پیش از ظهر وسائل و مواد را به تو رساندم و تو هم در کمتر از یک ساعت نهار بیش از ۲۰ نفر را آماده کردی و در حین کارهای دیگرت اینها را هم رساندی. شب هم با کریستینا دختر ماریا همکار سابقت در کپریت قرار داشتی که مادرش بهت گفته بود هنوز از شوک فوت پدرش خارج نشده و فعلا تحصیل در دانشگاه را نیمه کاره گذاشته و خلاصه قرار شد شامی با هم بیرون بروید و کمی حال و روحیه اش را جویا شوی. فدای این مهر تو شوم که اینگونه نثار دوست و آشنا و نزدیکان و دورتران می کنی بی هیچ منت و چشم داشتی.

شب هر دو خسته بودیم و کمی هم بابت پیدا کردن یک محل قرار مناسب با آیدا و سایر نسوان همراهش - مادر و دو دخترش - در جایی میانه ی راه در مسیر کاتج که قرار است پس از اینکه از سر کار حدود ساعت ۲ برگشتی به راه بزنیم دچار سردرگمی شدیم. خلاصه که امروز به راه میزنیم به سلامت، فردا را در کاتج هستیم و یکشنبه پس فردا به سلامت باز می گردیم. دو هفته ی پیش رو زمان مقرری است که با خودم عهد کرده ام. خواهیم دید - با نوشتن در اینجا - که چقدر به این عهد مهم که بارها شکسته ام و این بار نباید چنین کنم پایبندی نشان داده ام. همه چیز و همه کار و البته درست و مناسب، درست در آستانه ی خداحافظی با ۴۰ سالگی و آغاز دوره ی تازه ام. ببینیم و تعریف کنیم!

هیچ نظری موجود نیست: