دارم میام دنبالت که با هم بریم برای جشن تولد پاس هامون به ال کترین. اول نمی خواستم بهت بگم که برنامه چیه اما از آنجایی که به سلامتی فردا و پس فردا سفارش داری و کلی هم کار باید انجام بدیم دیشب بهت گفتم که ال کترین را رزور کردم و بعد از اینکه معلوم شد یادت نمیاد مناسبتش چیست بهت گفتم و گفتیم که باید هر سال این مناسبت را جشن بگیریم. خدا را شکر من و تو که اهلش هستیم می گردیم و مناسبت های ناب و خوشمون را پیدا می کنیم که کم هم نیست و با هم یادشان را با یک جشن دو نفره گرامی و عزیز نگه می داریم.
اما این چند روز گذشته که در واقع هفته ی آخر ماه ناب می بود از نظر کاری و درسی چندان روی برنامه جلو نرفت اما در مجموع خیلی هم بد نبود. یک مقاله که در واقع استخونبندی فصل کتاب تو بود را بازنویسی کردم و البته بخش تئوریش را کاملا از نو نوشتم و دیشب فرستادم برای یک مجله که امیدوارم در نهایت قبول بشه و کمی در روزمه ام تغییر ایجاد کنه برای بعد که گویا پروسه ی فوق دکترا و کار و ... خیلی بیش از آنچه که فکر می کردم رقابتی است. امروز هم بعد از اینکه صبح تو را رساندم و برای سفارش ها خرید کردم و رفتم کتابخانه و مقاله ای که باید می خواندم را تمام کردم برگشتم خانه و هم برای تو و هم برای خودم یکی یک مقاله ی جداگانه برای کنفرانس فلسفه ی قاره ای آمریکای شمالی submit کردم که امیدوارم جواب مثبت بگیریم.
در چند روز گذشته اما نه از ورزش کردن و نه از رعایت غذایی و نه از آلمانی خبری بود و از این نظر اوضاع خرابه. اما از امروز که به سلامتی ماه ژوئن شروع شده و یک ماه مانده تا ورود بنده به ۴۱ سالگی تصمیم دارم حسابی تمرین کنم که از ماه بعد و شروع دوره ی سنی جدید آماده ی در افکندن طرح نو خودم شوم.
این چند روز برای من بیشتر به کمی خوانش درباره ی آدورنو گذشت که باید تا اخر هفته مقاله ای که هنوز هیچ ایده ای درباره اش را ندارم بنویسم و تحویل ویراستار کتاب دهم که البته اساسا معلوم نیست پذیرفته شود یا نه. چهارشنبه با آیدا در مرکز شهر قرار گذاشتم و زحمت کشید مجلاتی که مامانش روز قبل از ایران برایم آورده بود - سارا و مامانت برایم گرفته و به پری خانم داده بودند - به دستم رساند. اتفاقا مجله ی فرهنگ امروز برایم خواندنی تر به نظر رسید خصوصا که پرونده ای درباره ی هگل داره با چند نفر از جمله دکتر مرادخانی که برایم جالبه.
تو هم که جدا از پنج شنبه شب که با یکی از همکارانت بعد از کار قرار داشتی و رفتی تئاتر موزیکال One روز شنبه با جمعی از همکارانت و سندی برای کار داوطلبی به یک موسسه ی خیریه رفتی و در رنگ کردن ساختمان کمکشان کردی و خیلی هم راضی بودی از تجربه ی آشنایی ات با آنجا. شنبه شب هم بعد از اینکه من از کتابخانه و تو از کار داوطلبی برگشتی رفتیم خانه ی مرجان که علی و دنیا با خواهرش آوا آمده بودند و شب بدی نبود. علی از چند روز سفرشان به اتریش و دیدن خانواده اش و خصوصا کفی که از منصور کرده بود می گفت و البته به قول تو معلوم بود چقدر بابت ازدواج آوا و همسر بیش از خانواده ی خودش ثروتمند که به این خانواده آمده در فشارش قرار داده اند. اما اوضاعش خوب خواهد شد چون اهل کار و زحمت است.
یکشنبه - دیروز- هم بعد از اینکه با هم برانچ خوردیم تو مرا تا ربارتس رساندی و بعد رفتی کاستکو و آمدی دنبالم و در این هوای دوباره سرد و بارانی با هم خانه را تمیز کردیم و آخر شب هم فیلمی دیدیم و خلاصه ماه زیبای می را به زیبایی تمام کردیم. ماه خیلی خوبی بود خصوصا سفر به رم و از آن مهمتر کنفرانس و از همه مهمتر تولد تو که برای من آغاز تازه ای را رقم زد که سالها بود منتظرش بودم. به سلامتی وارد ۱۷ سال آشنایی مان شدیم و خلاصه که ماهی بود و ماهها و روزها و سالهایی ناب تر و زیباتر را پیش رو خواهیم داشت به امید حق.
اما این چند روز گذشته که در واقع هفته ی آخر ماه ناب می بود از نظر کاری و درسی چندان روی برنامه جلو نرفت اما در مجموع خیلی هم بد نبود. یک مقاله که در واقع استخونبندی فصل کتاب تو بود را بازنویسی کردم و البته بخش تئوریش را کاملا از نو نوشتم و دیشب فرستادم برای یک مجله که امیدوارم در نهایت قبول بشه و کمی در روزمه ام تغییر ایجاد کنه برای بعد که گویا پروسه ی فوق دکترا و کار و ... خیلی بیش از آنچه که فکر می کردم رقابتی است. امروز هم بعد از اینکه صبح تو را رساندم و برای سفارش ها خرید کردم و رفتم کتابخانه و مقاله ای که باید می خواندم را تمام کردم برگشتم خانه و هم برای تو و هم برای خودم یکی یک مقاله ی جداگانه برای کنفرانس فلسفه ی قاره ای آمریکای شمالی submit کردم که امیدوارم جواب مثبت بگیریم.
در چند روز گذشته اما نه از ورزش کردن و نه از رعایت غذایی و نه از آلمانی خبری بود و از این نظر اوضاع خرابه. اما از امروز که به سلامتی ماه ژوئن شروع شده و یک ماه مانده تا ورود بنده به ۴۱ سالگی تصمیم دارم حسابی تمرین کنم که از ماه بعد و شروع دوره ی سنی جدید آماده ی در افکندن طرح نو خودم شوم.
این چند روز برای من بیشتر به کمی خوانش درباره ی آدورنو گذشت که باید تا اخر هفته مقاله ای که هنوز هیچ ایده ای درباره اش را ندارم بنویسم و تحویل ویراستار کتاب دهم که البته اساسا معلوم نیست پذیرفته شود یا نه. چهارشنبه با آیدا در مرکز شهر قرار گذاشتم و زحمت کشید مجلاتی که مامانش روز قبل از ایران برایم آورده بود - سارا و مامانت برایم گرفته و به پری خانم داده بودند - به دستم رساند. اتفاقا مجله ی فرهنگ امروز برایم خواندنی تر به نظر رسید خصوصا که پرونده ای درباره ی هگل داره با چند نفر از جمله دکتر مرادخانی که برایم جالبه.
تو هم که جدا از پنج شنبه شب که با یکی از همکارانت بعد از کار قرار داشتی و رفتی تئاتر موزیکال One روز شنبه با جمعی از همکارانت و سندی برای کار داوطلبی به یک موسسه ی خیریه رفتی و در رنگ کردن ساختمان کمکشان کردی و خیلی هم راضی بودی از تجربه ی آشنایی ات با آنجا. شنبه شب هم بعد از اینکه من از کتابخانه و تو از کار داوطلبی برگشتی رفتیم خانه ی مرجان که علی و دنیا با خواهرش آوا آمده بودند و شب بدی نبود. علی از چند روز سفرشان به اتریش و دیدن خانواده اش و خصوصا کفی که از منصور کرده بود می گفت و البته به قول تو معلوم بود چقدر بابت ازدواج آوا و همسر بیش از خانواده ی خودش ثروتمند که به این خانواده آمده در فشارش قرار داده اند. اما اوضاعش خوب خواهد شد چون اهل کار و زحمت است.
یکشنبه - دیروز- هم بعد از اینکه با هم برانچ خوردیم تو مرا تا ربارتس رساندی و بعد رفتی کاستکو و آمدی دنبالم و در این هوای دوباره سرد و بارانی با هم خانه را تمیز کردیم و آخر شب هم فیلمی دیدیم و خلاصه ماه زیبای می را به زیبایی تمام کردیم. ماه خیلی خوبی بود خصوصا سفر به رم و از آن مهمتر کنفرانس و از همه مهمتر تولد تو که برای من آغاز تازه ای را رقم زد که سالها بود منتظرش بودم. به سلامتی وارد ۱۷ سال آشنایی مان شدیم و خلاصه که ماهی بود و ماهها و روزها و سالهایی ناب تر و زیباتر را پیش رو خواهیم داشت به امید حق.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر