۱۳۹۴ خرداد ۱۱, دوشنبه

بدرود با ماه می ناب و آغازی مهمتر

دارم میام دنبالت که با هم بریم برای جشن تولد پاس هامون به ال کترین. اول نمی خواستم بهت بگم که برنامه چیه اما از آنجایی که به سلامتی فردا و پس فردا سفارش داری و کلی هم کار باید انجام بدیم دیشب بهت گفتم که ال کترین را رزور کردم و بعد از اینکه معلوم شد یادت نمیاد مناسبتش چیست بهت گفتم و گفتیم که باید هر سال این مناسبت را جشن بگیریم. خدا را شکر من و تو که اهلش هستیم می گردیم و مناسبت های ناب و خوشمون را پیدا می کنیم که کم هم نیست و با هم یادشان را با یک جشن دو نفره گرامی و عزیز نگه می داریم.

اما این چند روز گذشته که در واقع هفته ی آخر ماه ناب می بود از نظر کاری و درسی چندان روی برنامه جلو نرفت اما در مجموع خیلی هم بد نبود. یک مقاله که در واقع استخونبندی فصل کتاب تو بود را بازنویسی کردم و البته بخش تئوریش را کاملا از نو نوشتم و دیشب فرستادم برای یک مجله که امیدوارم در نهایت قبول بشه و کمی در روزمه ام تغییر ایجاد کنه برای بعد که گویا پروسه ی فوق دکترا و کار و ... خیلی بیش از آنچه که فکر می کردم رقابتی است. امروز هم بعد از اینکه صبح تو را رساندم و برای سفارش ها خرید کردم و رفتم کتابخانه و مقاله ای که باید می خواندم را تمام کردم برگشتم خانه و هم برای تو و هم برای خودم یکی یک مقاله ی جداگانه برای کنفرانس فلسفه ی قاره ای آمریکای شمالی submit کردم که امیدوارم جواب مثبت بگیریم.

در چند روز گذشته اما نه از ورزش کردن و نه از رعایت غذایی و نه از آلمانی خبری بود و از این نظر اوضاع خرابه. اما از امروز که به سلامتی ماه ژوئن شروع شده و یک ماه مانده تا ورود بنده به ۴۱ سالگی تصمیم دارم حسابی تمرین کنم که از ماه بعد و شروع دوره ی سنی جدید آماده ی در افکندن طرح نو خودم شوم.

این چند روز برای من بیشتر به کمی خوانش درباره ی آدورنو گذشت که باید تا اخر هفته مقاله ای که هنوز هیچ ایده ای درباره اش را ندارم بنویسم و تحویل ویراستار کتاب دهم که البته اساسا معلوم نیست پذیرفته شود یا نه. چهارشنبه با آیدا در مرکز شهر قرار گذاشتم و زحمت کشید مجلاتی که مامانش روز قبل از ایران برایم آورده بود - سارا و مامانت برایم گرفته و به پری خانم داده بودند - به دستم رساند. اتفاقا مجله ی فرهنگ امروز برایم خواندنی تر به نظر رسید خصوصا که پرونده ای درباره ی هگل داره با چند نفر از جمله دکتر مرادخانی که برایم جالبه.

تو هم که جدا از پنج شنبه شب که با یکی از همکارانت بعد از کار قرار داشتی و رفتی تئاتر موزیکال One روز شنبه با جمعی از همکارانت و سندی برای کار داوطلبی به یک موسسه ی خیریه رفتی و در رنگ کردن ساختمان کمکشان کردی و خیلی هم راضی بودی از تجربه ی آشنایی ات با آنجا. شنبه شب هم بعد از اینکه من از کتابخانه و تو از کار داوطلبی برگشتی رفتیم خانه ی مرجان که علی و دنیا با خواهرش آوا آمده بودند و شب بدی نبود. علی از چند روز سفرشان به اتریش و دیدن خانواده اش و خصوصا کفی که از منصور کرده بود می گفت و البته به قول تو معلوم بود چقدر بابت ازدواج آوا و همسر بیش از خانواده ی خودش ثروتمند که به این خانواده آمده در فشارش قرار داده اند. اما اوضاعش خوب خواهد شد چون اهل کار و زحمت است.

یکشنبه - دیروز- هم بعد از اینکه با هم برانچ خوردیم تو مرا تا ربارتس رساندی و بعد رفتی کاستکو و آمدی دنبالم و در این هوای دوباره سرد و بارانی با هم خانه را تمیز کردیم و آخر شب هم فیلمی دیدیم و خلاصه ماه زیبای می را به زیبایی تمام کردیم. ماه خیلی خوبی بود خصوصا سفر به رم و از آن مهمتر کنفرانس و از همه مهمتر تولد تو که برای من آغاز تازه ای را رقم زد که سالها بود منتظرش بودم. به سلامتی وارد ۱۷ سال آشنایی مان شدیم و خلاصه که ماهی بود و ماهها و روزها و سالهایی ناب تر و زیباتر را پیش رو خواهیم داشت به امید حق.
     

هیچ نظری موجود نیست: