۱۳۹۴ تیر ۷, یکشنبه

سفر کافکایی

بعد از دو روز خسته کننده که تمام وقت و انرژیمون را بابت سوار شدن تو در فرودگاه گرفت به سلامتی الان رسیدی آلمان. کلا سفر خیلی پر فشار و پر هزینه ای بود و هر دومون هم خیلی راضی به این همه فشار در این اوضاع نبودیم اما به هر حال تصمیم داشتی که برای کمک به وضعیت جهانگیر بروی که به هر حال الان در نیمه ی راه هستی به سلامتی.

از دیروز ظهر چنان باد و بارانی گرفته که بعد از رسیدن به خانه حوصله ی بیرون رفتن را ندارم اما تحمل نشستن تمام روز در خانه ی خالی از تو در روز یکشنبه از هوای بیرون سختتر هست. داستان را از پنج شنبه شب شروع می کنم که به دعوت خاله ات رفتیم ال کترین. تو بعد از کار قصد داشتی بری آرایشگاه که پگاه بهت گفته بود وقت نداره و نشد. اول آمدم دنبال تو و بعد هم رفتیم در خانه کیارش تا آنها را هم برداریم و رفتیم ال کترین. کمی گفتیم و گپ زدیم و خلاصه تا آنها را رساندیم و برگشتیم خانه دیر وقت شده بود. جمعه صبح هنوز خورده کاری داشتیم. با هم رفتیم کرما و از آنجا تو فروشگاه بی تا برای مامانت چندتا چیز که خواسته بود بگیری و تا آمدی دیگه به کار بانکیمون نرسیدیم. قرار بود بریم و حسابی مشترک با پول بمباردیر برای Down payment باز کنیم که شاید روزی بتوانیم با کمی پس انداز بتوانیم وام بانکی بگیریم که نشد. بهت گفتم دلیل نرسیدن به چنین کار مهمی عدم اولویت بندی درست کارهاست. هر روز به کار دیگران رسیدن - که بعضی اوقات کارهایی بی اهمیت هم هستند - باعث میشه کارهای اساسی خودمان معطل بماند که ماند. اما به هر حال چیز خیلی مهمی نبود و گذاشتیم برای بعد از برگشتنت به سلامتی.

قبل از اینکه راهی فرودگاه بشویم با ریک قرار داشتی که بهت گفت سی تی اسکن برای جهانگیر لازم نیست اما قرص ها را باید بخوره و خیلی خوب میشه. ضمن اینکه گفت بخشی از مشکل می تونه ژنتیکی باشه و خلاصه گفت مسئله ی به شدت رایجی است و قرص ها هم جواب میده. برو و قانعش کن که قرصش را برای مدتی بخوره و ببینه چقدر بهتر میشه.

ساعت ۲ رسیدیم فرودگاه. تا من جای پارک پیدا کنم تو چمدانهایت را تحویل داده بودی. البته یک چمدان داری و یک کابینی که جز یکی دو تا لباس راحتی برای خودت بقیه اش یا سوغاتی است یا چیزهایی که برای این و اون داری می بری. از آیدا و خاله ات گرفته تا مرجان همه بهت بسته داده بودند. خلاصه خیلی سریع رفتی داخل و من ماندم این طرف تا ببینیم به پرواز ساعت ۵ میرسی یا باید تا ۱۰ صبر کنیم. پرواز اول که نشد. با اینکه مسئول گیت Max به گفته ی تو خیلی هم تلاش کرد اما پرواز خیلی پر بود و تا یک نفر قبل از تو هم سوار شد و بلیط تو و اولویت کمتری که به عنوان کارمند در لیست داشتی نگذاشت پرواز کنی. برگشتی بیرون و با هم دو ساعتی نشستیم و شامی خوردیم و کمی گپ زدیم و قرار شد که بعد از اینکه برگشتی به سلامتی زن دیگر شده باشی و توجه اصلی ات زندگی و اولویت های خودمان باشد و بعد دیگران و من هم قرار شد که مرد دیگر تو بشم. خداحافظی کردیم و تو رفتی سمت گیت. دوباره داستان تکرار شد. Max که تا قبلا برای سفر ایتالیا خیلی بهمون کمک کرده بود و تو هم بهش آشنایی داده بودی تمام تلاشش را کرد و باز هم نشد. ساعت ۱۱ شب دوباره برگشتی بیرون اما اینبار با یک نره خری که درست هم بهم توضیح نداده بودی کیه و اینطور متوجه شدم که این بابا را به خواسته ی مکس داریم می بریم تا جایی برسونیم که بعد معلوم شد نه یارو دنبال تو راه افتاده و گفته حالا که ماشین داری من را هم تا جایی ببرید. خلاصه برخلاف آنچه که گفت و قرار بود وسط راه پیاده بشه ما را برد یک جای پرت وسط اتوبیکو و جالب اینکه بعد از کلی پیج واپیچ یکجا گفت که کوچه را رد کردی. دنده عقب گرفتم رفتم داخل کوچه هنوز ماشین صاف نشده بود که گفت من همینجا پیاده میشم. یعنی خانه اش سر نبش بود اما نکرد همانجا پیاده بشه و دو قدم پیاده بره - واقعا دو تا پنج قدم نه بیشتر. خلاصه یارو رفت و من که کف کرده بودم گفتم این دیگه چه داستانی بود و اتفاقا بهت گفتم این کابوس را خودمان برای خودمان بوجود آورده ایم چون دایم احساسی و بی منطق تصمیم می گیریم و نتیجه اش هم همینه. از ساعت یک که راهی فرودگاه شدیم تا برگشتیم خانه ساعت یک نصف شب شده بود و من به شدت کمر درد داشتم چون تقریبا تمام مدت سر پا بودم و تو هم به شدت خسته. اما باید صبر می کردیم تا به وقت ایران زمان مناسب برای جابجایی بلیط فرانکفورت به تهرانت بشه. بعد از پرداخت بیش از ۲۰۰ دلار جریمه و پیگیری های مامانت همان بلیط برای روز بعدش خریداری شد.

صبح زود دوباره بیدار شدیم تا داستان روز قبل را تکرار کنیم. شب قبل چمدانهایت را برخلاف گفته ی من در فرودگاه گذاشتی و مکس تحویل بار داده بود. فرانک صبح زود تماس گرفت و گفت امروز اوضاع پیچیده تر و شلوغتر از دیروزه و بهتره که به اتاوا بروی و از آنجا که خلوت تر هست بیای. بنابراین صبحانه نخورده سر راه رفتیم یکی یک قهوه از سم جمیز گرفتیم و رفتیم فرودگاه. یک ساعتی معطل شدیم تا بار را تحویل بگیریم و بریم قسمت پروازهای داخلی. در این مدت مسئول بخش بار فرودگاه یک آقای هندی بود که سر صحبت را باز کرد و گفت سالها ایران در لوفتهانزا کار کرده بوده پیش و پس از انقلاب و بعد آمده کانادا و پس فردا هم بازنشست میشه و کمی فارسی بلد بود و از زندگیش گفت و اینکه همسرش که کانادایی - فرانسوی است سر آشپز رستوارن خودشون هست که غذای تایلندی داره و گفت که عاشق غذای ایرانی هستند و بیزنس منه و خلاصه زندگی خیلی جالبی داشت و داره و اصرار کرد که وقتی برگشتی با هم بریم رستورانشون و البته خیلی هم کمک کرد تا بلاخره بارت را تجویل گرفتی. وقت زیادی نداشتیم و بدو بدو رفتیم در صف پرواز داخلی و لحظه ی آخر بلاخره به پرواز رسیدی.

با توجه به باران و طوفان شدیدی که می آمد و ترافیک سنگینی که ظهر روز تعطیل در اتوبان بود تو زودتر از من رسیدی. تو رسیده بودی اتاوا و من هنوز در راه خانه بودم. گفتی خیلی پرواز بدی داشتی بابت تکانهای شدیدی که هواپیما از طوفان می خورد و حالت خوب نبود. با هم کلی صبحت کرده بودیم اما دوباره تکرار کردیم که اساسا ارزش این همه سختی را نداره وقتی درست و حساب شده عمل نمی کنیم. بیش از آن تخفیف کذایی روی بلیطت خرج کردیم، دو روز تمام در فرودگاه تورنتو و اتاوا گیر کردیم، یک روز در فرانکفورت - که جای شکرش باقی است که حداقل فرانک آنجاست و اتفاقا بعد از اینکه رسیدی و اون هم سر کار بود رفتید خانه ی مادرش و کمی استراحت کردی و نهاری خوردی و با مادر و پدر فرانک یاد خاطرات گذشته و مامان و بابات را کردی و معطلی سختی نبود اما به هر حال برای یک سفر ده روزه سه روز در فرودگاه و سفر بودن بی معنی و بیجاست. خلاصه به من قول دادی و بهم قول دادیم که درست زندگی کنیم. خسته شدیم از این همه سرویس و انجام کارهای بیجا و بی ثمر که اتفاقا این آخری آدم را داغون می کنه.

اتفاقا بعد از اینکه مسئول گیت پرواز اتاوا به فرانکفورت که یک خانمی بود کمی اذیت کرده بود که چرا تی شرت پوشیدی و کفش جلو باز و ... که از قرار چنین بلیطی چون مال کارمندهاست مقررات دیگه ای داره با اینکه در بیزنس جا داشته بهت ته هواپیما درست آخرین صندلی جا داده بود اما چون خانمی دیابت داشته و احتیاج به اینکه نزدیک دستشویی بشینه جایت را با اون عوض کردی و رفتی وسط هواپیما و خلاصه به سلامتی رسیدی فرانکفورت.

من هم بعد از اینکه بهم خبر دادی که فرانک را در فرودگاه دیدی و ساعت از ۲ گذشته بود خوابیدم تا یک ساعت پیش که بهم خبر دادی که داری بر میگردی فرودگاه تا به سلامت سوار و راهی تهران بشی. یک سفر خسته کننده و خستگی بی دلیل وقتی که داری چند هزار دلار سوعاتی و لپ تاپ و ... خرج می کنی و بلیط درست و کامل برای خودت نمی گیری و نمی توانی بگیری.

از آن طرف و آن یکی خانواده هم داستان همینه و همین بوده. مامانم شب زنگ زد که جای خالی نباشه تو را بهم بگه که گفت حالا اصلا این پیشنهاد کی بود که نازنین بره ایران و دوباره assumption های غلط و این شد که حرفم شد باهاش و اوقاتم را تلخ کرد حسابی بعد از دو روز خسته کننده. اتفاقا از مامانم خودخواه تر در زندگیم کمتر دیده ام - با اینکه خودش اساسا این موضوع را درک نمی کنه.  ادمی که همیشه زندگیش سرش را در برف کرده به هوای اینکه مشکلاتش حل بشه و همیشه با هزینه ی دیگری و سختی برای خودش و دیگران از مشکلاتش فرار کرده به معنای دقیق کلمه. جدا از این ۵۰ هزار دلاری که ظرف این سه سال برایش از هر جا که شده زدم و فرستادم و خودمان را تا خرخره در وام و قرض و بدهی برده ام، نکته ای که ناراحت کننده است اینه که حداقل اگر برای خانواده ی تو کاری می کنیم - که  تقریبا نصف آن مبلغ بوده - حداقل زمانی که توانسته اند برای ما کرده اند و در رسیدنمون به اینجا و این مرحله خیلی موثر بوده اند، حداقل اندازه و حد خودشان را رعایت کرده اند. واقعا که مهمترین اندازه و سایزی که هر آدم باید بدونه سایز دهنشه! خلاصه که به قول اینها از دست مامانم fed up شده ام. زن بدی نیست، حتی گاهی مهربونه اما به شدت به شدت کوته فکر و نادان و این خیلی برای من که تنها کسی هستم که باهاش در ارتباطم آزار دهنده است. بقیه که قیدش را زده اند و بابک و امیرحسین هم که سالهاست خیری به مادرشون نرسانده اند و نمی خواهند برسانند. اما با اینکه می دانم خیلی هم سعی می کنه که رعایت کنه اما هر از گاهی بی ربط گویی هایش که نشان از کوتاه بینی و نادانی اش داره خیلی خیلی دلم را به درد میاره و آزارم میده.

خلاصه که اوقاتم تلخه. اما بیش از هر چیز نبودن تو پیش من خیلی اذیت کننده است. به سلامتی به امید خدا بروی و کارهایی که می خواهی را بکنی و خیالت برای جهانگیر راحت بشه و برگردی سر زندگی خودت و خودمان و زندگی درستتر و بهتری را برای خودمان بسازیم. به امید چنین روزها و تغییراتی.
    

هیچ نظری موجود نیست: