۱۳۹۴ خرداد ۶, چهارشنبه

۱۶ سال پیش زاده شدم

بعد از نزدیک ده روز بلاخره تصمیم گرفتم چیزکی اینجا بنویسم. نه اینکه اتفاق خاصی نیفتاده باشد اما آلرژی و بی حوصلگی و تنبلی و عدم کار مفید در کنار داستان های جهانگیر و کمی اطلاعات نا امید کننده بابت اقدام برای گرفتن خانه در چند سال آینده و خلاصه کلی از این دست رویدادها باعث شد که کمتر حالی برای نوشتن در اینجا بماند. البته جدا از آلرژی و عدم کار مفید در اندازه ی بقیه موارد نباید اغراق کنم.

اما امروز! امروز سالگرد اولین نگاهی است که میان من و تو در مهمانی خانه ی ما بابت آمدن بابک از آمریکا رد و بدل شد و گره خورد در نهایت دو روز بعد در بالکن خانه ی مینا و داود. امروز ۶ خرداد درست در ۱۶ سال پیش عصر روزی که به عنوان میزبان در کار تدارک بودم این تو بودی که کمی با امیرحسین وقت گذراندی و کمی به من کمک کردی و خیلی زود هم رفتی اما آن جعبه ی کم نظیر گل رز سفیدی که آوردی تا مدتها بالای بوفه ی خانه بود و نشانه ای برای گل زندگی ما که از چنین روزی کاشته شد و شکفت.

مبارک مان باشد و خدا را شکر که بهم رسیدیم که هیچ تصوری از بی تو بودن ندارم و نمی خواهم و نمی توانم داشته باشم و زندگی بی تو برایم زندگی نیست و نباید باشد. تو با تمام وجود مهربانت معنی و حیات و جان به کالبد این زندگی و وجود من دمیده ای. خداوند تو را و این عشق را حفظ کند.

چند روز عطسه و آلرژی و سردرد کمی باعث بی حوصلگی و بی حالیم شده اما خوبم وقتی که به تو و این زندگی و این مسیر فکر می کنم در واقع عالی و سرزنده ام.

در آروما هستم بعد از اینکه تو را صبح رساندم و در کلی وسائلم را پهن کرده ام و بعد از این پست راهی کتابخانه خواهم شد تا مقاله ی هگل را نهایی کنم و برای کنفرانس بفرستم و از آن مهمتر مقاله ای که تو برایم تهیه کرده ای را نگاهی کنم و برای جایی بفرستم بلکه کمی در روند چاپ جلو بیفتم - روندی که تنها تو برایم آسان کرده ای.

در طول این هفته که گذشت کمی وقت برای دیدن یکی دو محل گذاشتیم- خصوصا یکشنبه که بعد از صبحانه ای که با رجیز و اوکسانا داشتیم و انها را تا خانه شان رساندیم کمی در آن حوالی چرخیدیم و سه تا Open House هم دیدیم و خوشمان که نیامد هیچ تازه بعدا متوجه شدیم حساب و کتابهایمان برای خانه در چند سال آینده خیلی خیلی خوشبینانه است. نه اینکه نشدنی باشد اما با توجه به اینکه وضعیت کار من بعد از درس هنوز مشخص نیست خیلی نمی توان خوشبین بود.

جدا از داستان های ایران و جهانگیر که چند روزی است برگشته تهران همراه مامان و بابات و حالش کمی بهتره و بیشتر خانه ی خاله سوری است و البته مقاومت می کنه برای دکتر رفتن و متاسفانه از دست تو هم کاری ساخته نیست - علیرغم توصیه ی افرادی که تجربه ی دکتر داشته اند و معتقدند که باید بره دکتر مثل رسول و اوکسانا - حال خودمان هم بابت ورزش نکردن و تغذیه ی نامناسب و خصوصا آلرژی من که امسال داره حسابی خودنمایی می کنه خیلی این روزها خبری نبوده.

اما همانطور که به تو گفتم باید این ماه که ماه ماههاست برای من و تو را با یک استارت و آغاز درست تاریخی کنیم. درس و آلمانی برای من و ورزش و تغدیه درست برای هر دو و استراحت و مطالعه برای تو، و خواهیم کرد آنچه که باید را و آنچه که شایسته ی ماست.

هیچ نظری موجود نیست: