۱۳۹۲ مهر ۵, جمعه

مصاحبه با تلاس


بعد از چند روز به اینجا سر زدن خود گواهی است از اینکه خیلی اوضاع و برنامه هایم آنگونه که باید رو به روال و مرتب پیش نرفته و حال و احوالی برای به روز کردن کارهای عقب افتاده و نکرده نداشته ام.

جمعه صبح هست و تو تصمیم گرفته ای که امروز سر کار نروی چون تام نیست و کاری هم نداری. من هم که کلاس دارم و بعد از کلاس دوم که باید زودتر هم تمامش کنم باید بروم فرودگاه تا عمو اعلا را که برای یک هفته میاد تا بهمون سری بزنه- بعد از حدود ۱۰ سال- بیارم خانه. فکر کنم دوشنبه شب بود که تماس گرفت و پیغام گذاشت که رسیده نیویورک و بعد هم یک هفته ای می خواهد بیاید اینجا.

اما خیلی خلاصه از این چند روز گذشته،‌ سه شنبه روز دانشگاه من و کلاس گوته بود و بعد از اینکه برگشتم خانه و تو هم خسته از سر کار رسیده بودی تا خیلی دیر وقت با مامانت که از روزگار شاکی بود و تازه از فرودگاه برای بدرقه ی خاله فریبا برگشته بود حرف زدی و کمی بهش روحیه دادی. من هم به داریوش زنگ زدم و جدا از احوالپرسی گفتم که برایش به عنوان هدیه کمی پول فرستاده ام و با اینکه خیلی اصرار کرد که این کار را نکنم اما در نهایت راضی شد و کمی هم از روزگار گفتیم و خلاصه بد نبود.

چهارشنبه جلسه ی HM را داشتم که کلا خیلی اتلاف وقت داره و خیلی هم دستاوردی تا اینجا و احتمالا تا آخر نخواهد داشت. اما به هر حال می دانم که موقعیت ویژه ای است و نصیب هر کسی نمیشه خصوصا که نیکل- یکی از بچه ها- گفت که پیشاپیش و از حالا در دانشگاه شایعاتی در مورد گروه راه افتاده که اینها دانشجویان دستچین شده ی دیوید و دانشجویان محبوبش هستند که حقیقت نداره چون جدا از من و یکی دو نفر دیگه سایرین توسط استادان دیگری انتخاب شده اند.

پنج شنبه دیروز اما روز خاصی بود. نه برای من که کلا با کمی کتابخانه رفتن و گوته سر و تهش هم آمد و همه چیز بر همان مدار اتلاف ایام گذشت که برای تو. تو مصاحبه ی نهایی را با مدیر تلاس داشتی که قرار هست کسی را به عنوان ريیس دفترش انتخاب کنند. سندی خانمی بود که باهاش ملاقات داشتی و بجای اینکه کار تقریبا ۱۰ دقیقه تا یک ربع طول بکشه به نزدیک دو ساعت رسید و خلاصه هر دو خیلی از یک دیگر خوشتان آمده. امیدواریم که این کار درست بشه و راهی این دفتر و شرکت شوی که دیگر وقت تغییر کارت رسیده. طرف خیلی از روحیه و جوابهای بجایی که بهش دادی خوشش آمده و اتفاقا تو هم کاملا هر آنچه که فکر می کردی لازم و ضروری است را گفته ای. دیشب به من گفتی که به تجربه دریافته ای که اگر همان اول موضوعی را روشن کردی کردی اگر نه ممکن است هرگز شانس دوباره ای برای طرح دقیق موضوع پیدا نکنی.

با اینکه هنوز چند نفر دیگری مانده اند و بعدا خبر نهایی را میدهند اما از شواهد چنین بر می آید که شانس تو خیلی بالاست چون نکاتی را طرف مطرح کرده که قاعدتا به کسی که هنوز درباره اش به قطعیت نرسیده اند نمی گویند. خلاصه که خیلی هر دو نفر مشتاقیم و امیدوار که این کار جدید- اگر به خیر و صلاح تو و زندگی مون هست- بشود.

داستان سپتامبر که با مهمانداری شروع و تمام خواهد شد در حالی روزهای آخرش را سپری می کند که نه درس و نه زبان آلمانی و نه نوشتن و نه هیچ کار مفید دیگری را در آن به شکلی که باید پیش برده ام. آخرین روزهای ماه هست و می خواهم که سال تحصیلی جدید را قبل از آنکه خیلی دیر شود دریابم.

برای اکتبر آرزوهای زیادی دارم و امیدواریهای بجا. امیدوارم که امید تو و من را بتوانم و بتوانیم محقق کنیم که این نمی شود جز همتی که باید کسب کرد.

به امید همت بلند در این ایام پاییزی.

هیچ نظری موجود نیست: