۱۳۸۹ دی ۹, پنجشنبه

سختی شیرین


ساعت 9 پنج شنبه شب 30 دسامبر هست. همین الان از ورزش برگشتیم. نیم ساعتی را رفتیم پایین در "جیم" ساختمان و کمی نرمش کردیم. این ساختمان علاوه بر استخر و سونا و جیم و سالن سینما و بیلیارد و اسکواش و ... کلاسهای ورش و یوگا هم داره و ما تا امروز فقط سه بار رفتیم جیم و یکبار هم تو رفته ای استخر. از آنجایی که بدنهای هر دومون علاوه بر نافرمی و اضافه وزن داره دچار پا و کمر درد هم میشه و حالا حالا هم روش زندگی مون نشستن ساعتهای متوالی پشت میز و درس خواندن هست باید ورزش را خیلی جدی بگیریم. اول سال که دوتایی در سیدنی با هم استخر میرفتیم هم روی فرم آمده بودیم و هم به لحاظ روحی خیلی سر حال شده بودیم.

امروز صبح مقاله ام را بعد از اینکه تغییرات پیشنهادی الا - که خیلی کم بود و این نشانه ی بهتر شدن سبک نوشتنم هست- اعمال کردم و تو از خواب بیدار شدی دوتایی با هم رفتیم اول بانک تا پیگیر این پولی که از حسابمون کم شده بشیم و چک هزینه ی کمک خرید کتاب من - 150 دلار- را به حساب بگذاریم که اوضاع مالی در حال حاضر زیاد جالب نیست. بعدش هم برم و مقاله را تحویل دهم.

در بانک که بودیم متوجه شدیم که اشتباهی ماهانه 30 دلار بابت خدمات بانکی از ما کم کرده اند که کاملا اشتباه بود چون ما دانشجو بودیم. خلاصه من رفتم تا به خانه ی آشر برسم و مقاله ام را بدهم- از بس دیر شده بود بهتر دیدیم که خودم ببرم تا پست کنم و بخوره تو تعطیلات و دیرتر بشه- تو هم یک ساعتی در بانک معطل شدی و البته پول را پس پرفتی- واقعا که لازم بود چون قبل از اینکه بریم بانک توی حسابمون 18 دلار داشتیم.

امروز هم مثل دیروز درس نخواندم. امروز تنبلی و کار باعث درس نخواندم شد و دیروز توان درس خواندن را بابت فشاری که مقاله قبلیه بهم آورده بود نداشتم. تو هم تمام دیروز را بی حوصله و خسته بودی و امروز هم تا عصر نرسیدی درس بخوانی. اما دیروز بعد از اینکه دیدم نمی تونم درس بخوانم و سرم درد می کنه و تو هم بی حوصله بودی و شبش هم از بس همسایه ها سر و صدا کرده بودند نتوانسته بودی بخوابی، بهت گفتم بیا بریم برون کمی قدم بزنیم. اولش حال نداشتی و گفتی نه. اما اصرار کردم که بیا چون من باید می رفتم کتابخانه و خرید. تو گفتی تقسیم کار کنیم و تو میری برای خرید. با هم زدیم بیرون به آن نشان که یکی دو ساعتی وقت گذراندیم. گفتم بریم "یورک ویل" قهوه ای بخوریم کمی حرف بزنیم. رفتیم و گپ زدیم وخیلی حال و بالمون سر جا آمد.

تو گفتی کمی از بابت اینکه من از آمدن به کانادا خیلی خوشحال نیستم ناراحتی و من یک ساعتی توضیح دادم که به شدت اشتباه می کنی بخصوص در مورد دانشگاه و درس که کاملا خوشحال و امیدوارم. و البته درس فعلا اولویت ماست. برایت همین مقاله آخری را مثال زدم که ببین من نصف این تلاش را در استرالیا نکردم و همیشه جزء بهترینها بودم اما اینجا کلا سطح متوسط درس و دانشگاه و مجموع سیستم آموزشی - بخصوص دانشجویان- بالاترهست. خلاصه که بهت گفتم هر چند معتقدم ما هنوز به لحاظ ذهنی وارد کانادا نشده ایم اما به آینده خیلی امیدوارم. البته که هر دو معتقدیم سیدنی و زیبایی هایی که آنجا در درون زندگی و اطرافمون تجربه کردیم بی نظیر بوده اند اما این به معنی آینده ی بهتر برامون نبود. بهت گفتم یادم نرفته که در یک سال آخر درسی نخواندم و واقعا پیشرفتی نکردم. تو هم تمام مدت تلاش و کار می کردی اما درس؟ نه. واقعا نه.

خلاصه که خیلی خوشحالم و خوشحالیم و می دانم و می دانیم که با تلاش زیاد آینده ی بهتری بسیار بهتر پیش رو داریم.

برای بار هزارم باید تاکید کنم خیلی سال پرفشار و سختی بود اما به همان اندازه مهم و تاثیرگذار.

هیچ نظری موجود نیست: