۱۳۸۹ آذر ۳۰, سه‌شنبه

از تئو تا نیویورک ریویو


حالا که تنها یک لپ تاب داریم که به اینترنت وصله داستان اینجا آمدن شده شبیه داستان ویکندها در سیدنی که نمی تونستم خیلی ریسک کنم و در حالی که تو هم در خانه ای بیام اینجا و چیزی بنویسم. بنابراین تنها فرصت مناسب احتمالا چند روز یکبار در حالی که تو هنوز از توی تخت بلند نشده ای است. تازه صدای تایپ کردن اون وقت خودش مزاحمت داره. اما به هر حال تقریبا بعد از یک هفته آمده ام اینجا و باید خیلی تلگرافی از چند روز گذشته که در مجموع خیلی هم غالی نبودند بنویسم.

چهارشنبه و پنج شنبه و جمعه به کتابخانه رفتن و درس خواندن گذشت که واقعا خوب بود و نسبتا خوب کار کردیم. هر دو از اینکه داریم آرام آرام به درس خواندمان نظم میدیم راضی هستیم تو قرار بود مقاله ی درس "فدرالیسم" را تا جمعه شب که قرار بود تما کنی و جمعه برای شام با آیدا و آریو که از ایران برگشته و بقیه ی اعضاء خانواده شان بریم شام بیرون.

البته تو نرسیدی که مقاله ات را تا آخر بنویسی و آمدیم خانه تا کارهایمان را کنیم. من به دلیل اینکه "تئو" قرار بود شنبه صبح برسه اینجا تصمیم گرفتم تا قبل از اینکه آیدا و بقیه بیایند دنبالمان خانه را جارو کنم و آماده ی فردا.

(همین الان تو بیدار شدی و آمدی کنار من نشستی و من هم مجبور شدم صفحه را ببندم و تو فکر کردی من دارم کاری می کنم که راحت نیستم تو اینجا باشی برای همین پاشدی و رفتی سمت آشپزخانه تا صبحانه را آماده کنی- این هم داستانی شده)

خلاصه هر چه ما اصرار کرده بودیم که بریم شام دنگی بیرون آریو بابت تشکر از زحماتی که در این مدت تو برای آیدا و آندیا کشیده ای اصرار داشت که نه من می خواهم شما را به رستوارنی که میشناسم دعوت کنم. مامانت طبق معمول زحمت کشیده بود و برای من کتابهایی را که سفارش داده بودم گرفته بود و اینبار داده بود آریو بیاره. خلاصه که رفتیم. شامش بد نبود و البته بی دلیل گران. اما چیزی که من و تو را خیلی شاکی کرد حرفهای آریو از اوضاع ایران بود که بهره بردنش از شرایط موجود و رانتی که بابت بی کفایتی حکومت نصیب امثال اون میشه تعمیم به همه می داد و می گفت که نه بابا مردم بلدند چطوری اوضاع را کنترل کنند و خلاصه هیج کجا مثل ایران نیست و نمیشه پول در آورد.

خلاصه که بگذریم. تحمل کردم تا آمدیم خانه. شنبه صبح هم تو رفتی کتابخانه تا کارت را ادامه بدی و برای ظهر برگردی من هم منتظر تئو بودم و همانطور که حدس میزدم با دوستان مامانش که خانه شان بود و رساندنش اینجا آمد بالا و یک ساعتی نشستم و با همکاران و همکلاسی های سالهای قبل مامانش که هر دو هم دکتر بودند گپ زدم و بعد از رفتن آنها تا ظهر که تو آمدی خانه و سه تایی رفتیم نهار بیرون و بعدش تو باز برگشتی سر کارت و من و تئو کمی در سرما پیاده روی کردیم و دایم راجع به رمانی که قصد داره بنویسه حرف زدیم و نکات زیادی را از حرفهامون یادداشت کرد تا در موقع نوشتن رمانش بهشون توجه کنه. خلاصه شب تو مقاله ات را تمام کرده بودی و برگشتی خانه و شام درست کردی و دور هم نشستیم و گپ زدیم. یکی از نکاتی که باعث تعجب من و تو شد و البته قبلا "وراس" در سیدنی بهمون درباره ی تئو گفته بود این تنهایی هست که داره و البته دلیلش که ناراحت کننده تره. خودش هم چندباری به زبان آورد که "من" بزرگتر از سیستم دانشگاهی در استرالیا هستم و یا از تمام دخترهایی که هستند سر ترم و به همین دلیل کسی را برای دوستی در آنجا نپسندیده ام و حالا 4 سالی هست که بی دوست مانده است.

البته از نظر درسی و کاری آدم بسیار موفقی است اما اینکه از خانواده ی درست و حسابی هست و پدر و مادرش دکتر هستند و برایش خانه ای خریده اند و ... شکی نیست اما خودش متوجه نیست که چطور همین تفاخری که داره باعث دوری دخترهایی که حداقل ما هم می شناسیم از دور و برش شده است.

یکشنبه صبح خیلی دیرتر از آنچیزی که گفت بیدار شد و حسابی بهم ریخته بود بنده ی خدا هر چه هم من بهش گفت حالا تا ساعت پرواز خیلی وقت داری. الان ساعت 10 هست و پرواز تو 5 عصر خیلی هول و عصبی شده بود. البته من از 7 بیدار بودم و داشتم کتاب می خواندم اما دیدم که خیلی عمیق خوابیده است و بیدارش نکردم. خلاصه بیدار که شد حسابی دست و پاش را گم کرده بود. به هر حال یه تایی رفتیم "هارت هاوس" در دانشگاه تو و خواستیم که برانچ بخوریم که بعدش هم برگردیم و تئو بره فرودگاه. وقتی رسیدیم متوجه شدیم بیست دقیقه ی دیگه باز می کنه و تازه لیست برانچ هایش که جایزه ی سال تورنتو را هم برده خیلی "کلاسی" هست. مثلا اختاپوس سرخ کرده و ... من پیشنهاد دادم که می تونیم بریم یک جای دیگه که تئو با یک حالت زننده ای گفت: متاسفم و من ترجیح میدم همین جا باشم. به هر حال هم من و هم تو سعی کردیم که به اون خوش بگذره که گذشت و بعد از اینکه در راه برگشت کمی با بارش برف و دیدن برفهای چند ضلعی متعجب شده بودیم به خانه آمدیم و من با تئو پایین رفتم تا تاکسی بگیره و بره فرودگاه.

وقتی برگشتم بالا خیلی از بابت اینکه هم به لحاظ درسی و هم به لحاظ مالی این دو روز در فشار قرار گرفتیم ناراحت شده بودم. واقعیتش رفتار تئو خصوصا بعد از اینکه کمی درباره اش با خودم و تو حرف زدم هم بی تاثیر نبود. پسر خوبی هست به هزار دلیل اما از چند مسئله اساسی رفتاری خیلی رنج می بره و تا اندازه ای ممکنه خودش هم بدونه و مطمئنا بعدها بیشتر هم خواهد فهمید. گفتم بهت که بی دلیل نیست که تنها مانده. خیلی رفتار "از بالا" بخصوص درباره ی دیگران دیده ام که داره. و البته خانواده اش شاید بیشتر از خودش مقصر باشند. به هر حال این ناراحت شدن باعث شد که تمام یکشنبه را با بی حوصلگی و البته کمی قلب درد - واقعا که چقدر احمقم من- طی کنم.

***
سلام متن بالا را ذخیره کرده بودم چون تو بیدار شده بودی و نمیشد ادامه داد. از اینجا که دارم دوباره می نویسم و الان تاریخ فرق کرده. الان چهارشنبه 22 دسامبر ساعت ده دقیقه به هشت شبه و تو حمام هستی.
***
تو هم در کنار ناراحتی من ناراحت و "داون" شده بودی. دوشنبه اما یک روز آرام و البته بدون درس را گذراندیم و با پیشنهاد من صبح رفتیم "ایتون سنتر" تا هم صبحانه ای بخوریم و هم مهمترین چیزی که تو احتیاج داشتی را بخریم. چیزی که من بهت قولش را داده بودم: یک رادیو برای گوش کردن به برنامه های مرود علاقه ات که از سیدنی دنبالشان می کردی. "کیو"، "از ایت هپندز" و... .

خلاصه که با اینکه اکثر روز را بابت حرصی که دیروز خورده بودم قلب و دست درد داشتم اما به خوبی گذراندیم. سه شنبه من رفتم کتابخانه تا عصر که کتابخانه ی "کلی" بسته شد تا دو هفته ی دیگه و تو هم برای انجام کارهای بانکی و یکی دوتا خرید رفتی بیرون. از آنجایی که روز قبل در کنار رادیو برایت یک ماهی تابه ی مخصوص هم گرفتم که پاستاهایی که دوست داری و دارم را درست کنی قرار شد شب که شب یلدا بود با هم ماهی تابه را افتتاح کنیم.

بعد از این که کمی در کتابخانه درس خواندم و تو قبلش ساندیچ نون و پنیر من را آوردی و بهم دادی قرار شد از آنجایی که سه شنبه شب هست و بلیط سینما نصف قیمته شب یلدا را بریم سینما. خلاصه که دیشب رفتیم فیلم "سخنرانی پادشاه" که فیلم خوبی بود و امسال از جمله ی شانسهای اسکار و گلدن گلوب هست. بعد از اینکه برگشتیم هم شاممان را خوردیم و با مادر و مامانم حرف زدیم و فال حافظ مون را گرفتیم و خلاصه شب خیلی خوبی را داشتیم.

اما امروز بطرز بسیار عجیب و تکرار شده ای دوباره تمام روز را بدون اینکه درس بخوانم گذراندم. صبح با بابات در ایران صحبت کردیم که توی این اوضاع و با این وضعیت با تمام فشاری که وجود داره برای هزارمین مرتبه لطف کرد و پول دنی را برایش حواله کرد. پولی که ما برای اول کار در اینجا احتیاج داشتیم و دنی بهمون قرض داده بود.

بعدش هم من کمی رفتم پیاده روی و تو هم رفتی تا برای خودت و مامانت و آیدا و مامانش از "بادی شاپ" که حراج گذاشته بود یکی دو تا کرم که لازم داشتی و داشتند را بگیری. آیدا هم امروز به سلامتی دختر دومش به دنیا آمد و فردا هم قراره تو زحمت بکشی و بری برای اینکه آندیا تنها نباشه تمام روز را پیش اون و البته حتما براش کیک هم خواهی پخت.

من هم از فردا این داستان درس نخواندن و عقب افتادگی درسی را شروع به جبران می کنم. روحیه ی هر دومون خیلی خوبه خدا را شکر و باید از فرصتهای باقی مانده بهترنی استفاده را بکنیم.

راستی اولین مجله ی New York Review of Books را دیشب خریدم و امیدوارم سر آغاز جبران عقب افتادگی هامون باشه.

هیچ نظری موجود نیست: