۱۳۸۹ دی ۶, دوشنبه

آخرین هفته ی سال


امروز دوشنبه اولین روز از آخرین هفته ی سال 2010 هست. آخرین دوشنبه ی سال. شنبه و یکشنبه را تقریبا بطور کامل معطوف درسهامون کردیم. شنبه شب ساعت نزدیک 10 بود که مهناز به تو زنگ زد که من و نادر و آریا می خواهیم براتون غذا بیاریم. هر چی تو گفتی که ما اوضاع پخت و پزمون مرتبه گفت نه امروز که نیامدید مهمانی کریستمس من - با خواهرها و شوهر خواهر نادر- من براتون غذاش را میارم.

خلاصه من کمی شاکی شدم که وسط درس و نوشتنیم و من واقعا دارم زور میزنم که بتونم بنویسم گفتی نه بابا بالا نمیان. آمدند و ضمن اینکه محبت کرده بودند اما تقریبا یک ساعتی نشستند. از بس هم بچه شون جیغ زد و همه کتابها و وسایل درسی مون را بهم ریخت حسابی تو عصبی شده بودی. به هر حال غذایی آورند که یکشنبه واقعا سعی کردیم بخوریم اما نشد. بوقلمون با زرشک پلو در شکمش! غذای غربی با سنت ایرانی. همون "پیتزای قورمه سبزی".

دیروز هم صبح به اصرار من که گفتم "باکسینگ دی" هست و با اینکه خدا را شکر به چیزی احتیاج نداریم اما بریم برون و بعد برگردیم و بشسنیم سر درس. صبحانه رفتیم "ایتون سنتر" و بعدش هم من کتاب اخلاق صغیر آدورنو را خریدم که برای این ترم احتیاج دارم و تو هم یک تی شرت زمستانی که لازم داشتی. ظهر بود که برگشتیم خانه و تقریبا تا آخر شب درس خواندیم.

تو در حال سر و کله زدن با آرنت و وضع بشری هستی تا مقاله ات را که درباره ی فضای عمومی در هابرماس و آرنت هست برای درس "بینر" بنویسی. من هم قسمت بنیامین را تمام کردم و تازه امروز باید اصل داستان یعنی مقاله و نقد آدورنو را بنویسم. امیدوارم امشب تمام بشه و بفرستمش برای الا.

راستی دنی هم گویا متوجه نشده که پولش را برایش فرستاده ایم. جواب ایمیل تو را از نپال داده و گفته نگران نباشید من حالا احتیاج به پولم ندارم. خیلی از فقری که در نپال هست متاثر شده. دست بابا و مامانت درد نکنه که هنوز هم دارن جور نحوه ی زندگی ما را می کشند.

آخرین چیز هم اینکه قرار شد برای آخرین شب سال بریم منزل "خاله عفت". مژگان و خانواده اش هم از نیویورک میان و آنها را هم می بینیم. جمعه شب. احتمالا بعدش هم برای مراسم سال نو دوتایی با هم بریم جایی. البته هنوز معلوم نکردیم کجا. قراره تو از دوستانت مشورت بگیری.

این آخرین دوشنبه سالی هست که مثل برق و باد گذشت. واقعا باورمون نمیشه که چقدر سریع و تا چه حد پر فشار بود. اما سالی بس مهم و سرنوشت ساز در زندگی. مهاجرت دوباره، گرفتن اقامت بدون گذراندن تمام مراحل اداری و بوروکراسی، کمک به رضا و ستایش برای بیرون آمدن از ایارن و جا گرفتن در جای ما در سیدنی، شروع دوباره درس و دانشگاه به محض رسیدن اینجا، دیدن مادر و مامان و مامانت و بابات و عزیزو حاج آقا جون و خاله هامون و دختر خاله ها و جهانگیر و ...، از همه مهمتر کاشتن بذر زندگی مون به سلامتی و خوشی برای دهه ها و سالهای طولانی پیش رو در آینده و اینجا. خلاصه که خیلی سال پرفشار، سخت و البته به غایت مهمی بود که خیلی سریع گذشت.

امیدورام در آخر چنان نشود که قیصر گفت: ناگهان چقدر زود دیر میشود.

هیچ نظری موجود نیست: