۱۳۸۹ آذر ۱۲, جمعه

ترم اول در کانادا


خب! الان که تو سر آخرین کلاس ترم اول هستی و تا ساعتی دیگه به سلامتی ترم اول برای تو تمام میشه فرصت خوبیه برای من که خانه ام و قراره بعد از کلاس بیام دنبالت تا با هم بریم سر قرارمون تا این چند روز گذشته را بنویسم.

امروز جمعه 3 دسامبر هست و دیگه هوا رفته زیر صفر. اما از جمعه ی پیش شروع کنم که روز خوبی را شروع کردیم اما بعد از اینکه تو رفتی سر کلاس "بینر" و من رفتم کتابخانه کمی حالم نامساعد شد. جند وقتی هست که قلبم خیلی درد میگیره و طولانی مدت دردش می ماند. به هر حال با اینکه سعی کردم تو متوجه نشی با رفتن مون به کافه- رستوران "اسپرسو" نزدیک دانشگاه برای نهار اخلاق و روحیه ام بهم ریخت و تو را هم سر هیچ و پوچ ناراحت و گرفته کردم.

تمام روز را با بد خلقی و البته درد که به تو نشان نمی دادم گذراندیم تا شب که دیگه شروع کردم به نق و غر زدن و خلاصه باعث شدم که نه تنها خودم که تو تا صبح نتوانی بخوابی. صبح که چشمهای ناراحت و پف کرده ی تو را دیدم واقعا از شرم و خجالت نمی دانستم چه کار کنم. البته نه من هرحف خاصی زده بودم و نه تو واکنشی نشان داده بودی اما به قول تو این در فشار بودن و خستگی داره یواش یواش روند زندگی مون را تحت تاثیر شدید و بد قرار میده.

خلاصه که با اینکه هم من و هم تو خیلی درس و کار داشتیم تمام شنبه را با حرف زدن و چند ساعتی قدم زدن زیر آفتاب و روی برفهایی که نشسته بودند گذراندیم. بیرون که رفتیم خیلی حالمون جا آمد. پیاده چند ساعتی را راه رفتیم، کافه و کتابفروشی و خریدن کتاب و یک میوه ی بسیار بزرگ کاج و ... خیلی حالمون را خوب کرد. البته من همچنان قلب درد را در تمام طول هفته داشتم اما کم و بیش بی آنکه خیلی نشان بدهم روزها را سپری می کنم تا در اولین فرصت بعد از امتحانات به دکتر درست و حسابی بروم.
می دانم که تو کاملا متوجه ی رفتار و احتمالا درد من شده ای اما می دانم که نمی خواهی مرا تحت فشار بیشتر قرار بدهی. و همین باعث میشود که حالم و حالمون خیلی زودتر بهتر شود و اوضاع بهبود یابد.

یکشنبه و دوشنبه را به نوشتن مقاله ام گذراندم و تا ساعت یک بامداد سه شنبه درگیرش بودیم. با اینکه تو خودت هم مقاله ی پایان ترم درس ریسرچ دیزاین را باید تحویل می دادی اما برای خواندن مقاله ی من بیدار نشستی و بعد از اینکه برای الا فرستادیم تا غلط گیری اش کند رفتیم بخوابیم در حالی که تو تازه باید از صبح زود بیدار میشدی و می نشستی پای کار خودت.

سه شنبه شب نتوانستم بخوابم و بعد از یکی دوساعتی بیدار شدم و نشستم به درس هفتگی کلاس "آشر" را که ساعت 9 شروع میشد به خواندن. با اینکه مقاله ی "نقد خشونت" بنیامین را قبلا هم در کنار کار آگامبن و اشمیت خوانده بودم اما خیلی آماده ی کلاس رفتن نبودم. به هر حال خواندم و در کلاس هم بد نبودم. بعدش هم که تا ساعت 2 با آنا و سنتیاگو درباره ی برگزاری کنفرانس امسال گروه که مسئولیتش با من و آنا هست جلسه داشتیم و وقتی رسیدم خانه تو با تمام خستگی که داشتی در حال نوشتن مقاله ات بودی.

توی راه داشتم فکر می کردم که واقعا چقدر در طول هفته ی گذشته ناخواسته تو را ناراحت کرده و آزار داده ام و در عوض تو همواره و همیشه با اینکه اتفاقا همیشه هم مسئولیت بیشتری داشتی و هم کار زیادتر مرا با آرامش و سکوت در حالی که ناراحت بوده ای آرام کرده ای. هر دو باید مقاله مان را چهارشنبه تحویل می دادیم تا دیر وقت سه شنبه بیدار نشستی که کار مرا بخوانی بعد هم که رفتیم بخوابیم من با بیدار شدنم در حالی که تو احتیاج به حداقل چند ساعتی استراحت داشتی که تمام روز را به نوشتن بگذرانی نگذاشتم که حتی راحت بخوابی.

به هر حال که آدم خوبی نبودم. می دانم که در نهایت واقعا کاری نکرده ام که خیلی موجب عذاب وجدانم بشود، اما آیا "واقعا" کاری نکردم؟ با نارحتی من تو بیش از من ناراحت و مغموم میشوی، با دردی که دارم تو بیشتر دردمند میشوی و من هم در قبال تو همین گونه ام اما آیا بی انصافی نکرده ام؟

به هر حال با تمام صحبتهایی که روز شنبه با هم کردیم دیدیم که این قطار در حال خارج شدن از ریل است اگر متوجه اش نباشیم. خیلی تحت فشار و خستگی بودیم و هستیم اما اینکه مدتی است هر هفته ناراحتی و فشار و خستگی زندگی عاشقانه ی ما را تحت تاثیر قرار داده نشانگر خطر است. خیلی خوب تحلیل کردیم و حرف زدیم و به این نتیجه رسیدیم که باید اولویت بندی اصلی را فراموش نکنیم. اول از هر چیز زندگی و عشقمان و بعد بقیه ی چیزها.

سه شنبه تا آخر وقت تو نوشتی و من کمی خوابیدم و با بی حالی برگه ام را که الا فرستاده بود درست کردم و برای فردا آماده شدیم. چهارشنبه هم تو برگه ات را تحویل دادی و هم من. کلاس من با دیوید خوب بود اما بطور عجیبی تمام روز قلبم درد می کرد و گهگاه تیر می کشید. نگران کننده شده بود.

عصر که آمدم خانه تو هم متوجه ی دردم شده بودی. سعی کردیم با آرامش عصر و شب را پیش ببریم و با خوردن کمی شراب و دیدن کمی برنامه ی تلویزیونی فضای پر فشار چند روز گذشته از نظر درسی و نوشتن را تمام شده اعلام کنیم. در کلاس بودم که تصمیم گرفتم سالی را که در پیش روست به سال خاصی تبدیل کنیم. من می خواهم نقاط ضعفم را به قوت تعویض کنم و بخصوص بحث زبان را در نظر دارم. خسته شده ام از نالیدن و سرکوفت زدن و سرکوب کردن خودم. باید قضا را تغییر دهم و خواهم داد با کمک و یاری تو.

خیلی استقبال کردی و قرار شد در خانه تا حد امکان با یکدیگر انگلیسی حرف بزنیم. اول از همه باید سرعت بهتری پیدا کنم و بعد هم تصحیح شده تر حرف بزنم و از همه مهمتر کمتر وقتم را پای خواندن به فارسی چه در اینترنت و چه کتاب بگذرانم. اتفاقا این یکی دو روز گذشته را خوب جلو رفتیم.

دیروز هم با اینکه باید تا 10 روز دیگه مقاله ی پایان ترم درسهایم را بدهم هیچ کاری نکردم. تو رفتی به آخرین کلاس درس "کینگستون" که در رستورانی لبنانی برپا شده بود و اتفاقا باید پرزنتیشن هم می دادی که هم خودت و هم استاد کلاس خیلی راضی بودید. من هم دو ساعتی را با بابات تلفنی گپ زدم تا تو برگشتی و با نهارت را که بابت پرزنتیشن نتوانسته بودی بخوری آوردی خانه و دو تایی با هم نهار خوردیم.

اما امروز! الان که باید پاشم و بیام دنبال تو تا دوتایی بریم سر قرارمون با "سیمون چمبرز" که در سیدنی از طریق دانکن باهاش آشنا شدیم و همه کاره ی گروه توست و قرار بوده از اول ترم تا حالا یک وقتی سه تایی بشینیم و راجع به تغییر دانشگاه من و ادامه ی تحصیل جفتمون باهاش حرف بزنیم و مشورت کنیم. قرارمون ساعت یک برای نهار در همان "اسپرسو" است.

بعدش هم که میریم تا "بوت" زمستانه بخریم که خیلی واجب شده و البته مهمانی پایان ترم گروه شما هم هست که نمی دانم من بیام یا نه چون خیلی کار و درس دارم. کلاس های من هفته ی بعد تمام میشه و البته واقعا باید به تو تبریک بگم که تمام چهار درس را با تمام فشارها و خستگی ها به خوبی پیش بردی.

فردا قراره تو با آیدا برای خرید برای نوزادش بیرون بروی و آخر شب هم من میام خانه ی آنها تا هم دور هم جمع بشیم و هم از مدتها قبل که قرار بوده شامی را به منزلشان برویم رفته باشیم. گویا آیدا یکی دیگر از دوستانشان را هم برای تنها نبودن من دعوت کرده. خلاصه که روزهای پر کار و درس پیش روست اما تنها با آرامش و عشق به خوبی پیش خواهد رفت. چیزی که تو در زندگیمان - مثل تقریبا تمام چیزهای خوب دیگر- سهم بزرگتری در ادا کردنش داری.

دوستت دارم عزیزترینم و مبارکت باشد پایان ترم اول در کانادا!

هیچ نظری موجود نیست: