۱۳۸۹ آذر ۱۵, دوشنبه

کتابفروشی ایرانی


دوشنبه عصر 6 دسامبر 2010 ساعت ده دقیقه به 5 و هوا رو به تاریکی و سرما و برف و درس و تنها در خانه ام. تو برای همراهی با آیدا رفته ای دکترش. البته از ظهر رفتی تا برای خرید پتو با آیدا به کاستکو بروید و بعدش هم به دکتر اون.

من در این چند روزه نشان دادم که اگه هزار سال هم وقت داشته باشم همون آدم دقیقه ی 90 همیشه هستم که بیش از نیمی از توانایی هایش را به دلیل عدم پای بندی به برنامه هایش از دست میده. خلاصه که از پنج شنبه ی پیش تا امروز درسی نخوانده ام و قراره که برگه های پایانی ترم را هم هفته ی بعد تحویل بدم.

اما از شنبه شب بگم که تو بعد از اینکه تمام روز را با آیدا و آندیا برای خرید وسایل و لباس برای بچه ی توی راه آیدا رفته بودی بیرون منتظر من بودی تا شب برای شام بیام آنجا. مادر آیدا شام درست کرده بود و خودش هم برای اینکه من با دوستان دیگه شون که معتقد بود خصوصیات اخلاقی نزدیک تری داریم آنها را دعوت کرده بود. مازیار و شبنم که سالهاست ازدواج کرده اند و یکی آهنگساز و دیگری نقاش است. شب خوبی بود. اما طبق معمول بعد از شام من شده بودم متکلم وحده. با اینکه همه هم می گفتند لذت می برند اما خودم از اینکه اینقدر حرف میزنم - ولو با ربط و در موضوعاتی که تخصصی دارم- ناراحتم. ساعت 3 صبح بود که آیدا و مامانش من و تو را به خانه آوردند.

اما نکته ی جالب برایم این بود که قبل از رفتن به خانه ی آیدا به کتابفروشی پگاه رفتم در نزدیکی خانه شان که اتفاقا متعلق به دایی همسر آیدا، آریو است و از دیدن آن همه کتاب فارسی و بخصوص رمانهای خوب و البته بعضی از کتابهای خوب انتشارات آگاه ذوق زده شده بودم. با اینکه بهم تخفیف هم داد اما از اینکه کتاب خردیم ناراحت بودم چون گران بود و خیلی هم گران. در طول این دو هفته شاید نزدیک به 200 دلار خرید کتاب کرده ام که واقعا قابل جلوگیری بود.

یکشنبه طبیعی بود که دیرتر بیدار بشیم. بعد از اینکه بیدار شدیم با اینکه درس داشتیم به اصرار من برای اینکه پتوی برقی بخری رفتیم برای صبحانه-نهار بیرون. به رستورانی نزدیک "ایتون سنتر" رفتیم که حسابی شلوغ بود و البته بد هم نبود. بعدش هم به اصرار من تو یکی دوتا لباش گرم گرفتی که احتیاج داشتی اما از پتو نشانی نیافتیم.

تا رسیدیم خانه ساعت نزدیک 4 بود و من برای گرفتن چندتا کتاب به کتابخانه ی دانشگاه تو رفتم. شب هم با کمی زیاده روی در غذا خوردن و به طبعش دل درد و بی آنکه در تمام روز کار مفید فکری کرده باشم خوابیدم.

امروز کمی استارت درس خواندن زده ام اما هنوز خیلی خیلی فاصله از روزهای مطلوب دارم. صبح هم قبل از اینکه تو بروی به تهران و عزیز جون زنگ زدیم که خیلی حال نداشت و متوجه شدیم که باز هم یک شبی را به بیمارستان رفته است.

این مدت کمی بیشتر با خانواده هامون حرف زده ایم. هم خوبه و هم البته کمی ناراحت کننده. مثلا عزیز مریضه، مادر هم خیلی حال و بالی نداره، مامان و بابات هم که حسابی درگیر مادرهاشون و از آن گرفتار کننده تر وضعیت داخلی کشور و شرایط بد اقتصادی هستند. مامانم هم که مثل همیشه تنها و غریب این ایام را می گذراند و تازه بهم - بعد از مدتها البته - گفت که این سری آخر که رفته به دیدن بابک دوباره مهدیس یک چرتی گفته و دوباره موجب دلخوری همه شده.

اما قبل از اینکه نوشته ی امروز را تمام کنم از دیدار روز جمعه مون با سیمون بنویسم که سه تایی رفتیم به کافه-رستوران نزدیک دانشگاه تو "اسپرسو" برای اینکه در مورد وضعیت دانشگاهی و آپلای برای دکترامون باهاش مشورت کنیم.

خیلی تاکید داشت که تو حتما برای چند جا اقدام کنی و البته معتقد بود که شانس خوبی هم برای همینجا داری. به من هم گفت که خیلی دانشگاه و بخصوص گروهی که در آن هستم یعنی SPT خوبه و خیلی تفاوتی بین آنها و اینها نیست. البته گفت که بین این دو دانشگاه در این حوزه رقابتی دیرپا در جریانه که نتیجه اش اینه که هیچ کدوم از فارغ التحصیل های آن یکی استخدام نمی کنه. اما نکته ی جالبی که گفت این بود که یورک از نظر استخدام در سطح کانادا شرایط بهتری داره. به تو هم گفت که بعد از نمراتت بخصوص روی نامه ی شخصی خودت و از آن مهمتر درباره ی نامه های استادانی که می خواهی ارایه دهی دقت کن.

به هر حال یک ساعت مفیدی بود و خیلی نکات برای هر دومون روشن شد. بخصوص خیال من را بابت گروه و دانشگاهم راحت کرد و دقیقا همان نکاتی را بهم گفت که تو قبلا درباره ی واکنش بقیه ی استادان و دانشجوها درباره ی SPT بهم گفته بودی.

هیچ نظری موجود نیست: