۱۳۸۹ آذر ۲۴, چهارشنبه

انار


چهارشنبه صبح است. بعد از دو روز برف امروز آفتابی اما بسیار سرد و زمین یخزده است. تو هنوز از تخت خواب بیرون نیامده ای. البته دیشب هم نصف شب با سر درد شدید از خواب بیدار شدی و قرص خوردی و دوباره خوابیدی. وقتی دچار میگرن میشی من حوصله ی هیچ کاری را ندارم و واقعا غمگین و عصبی میشم.

دیروز و دوشنبه را هر دو در خانه به درس خواندن گذراندیم. تو داری فدرالیسم می خوانی و من آدورنو. توی این اوضاع دیکشنری "بیبی لون" هر دوتایی مون هم از کار افتاد و ناصر هم که مثل ما بسیار وابسته به این دیکشنری است - اصلا او به ما معرفی اش کرد- چند مرتبه ای نمونه های دیگه ای را فرستاد اما همه از کار افتادند. آخرین راه حلی که من بطور موقت تا مقالاتمون را بنویسیم پیدا کردم این بود که لپ تابهامون را از دسترسی به اینترنت خارج کنیم تا بی بی لون سر جایش بماند. به همین دلیل الان دارم با آن لپ تاب قدیمی و سنگین دل می نویسم که 5 سال پیش از ایران آوردیمش استرالیا. همین داستان و اینکه تنها یک لپ تاب داریم که به اینترنت وصله باعث خواهد شد در ظی سه هفته ی آینده کمتر و کوتاه تر بتوانم اینجا بیام.

اما از یکشنبه شب با آیدا و خانواده اش و دوستانشون - مازیار و نسیم و علی - رفتیم رستوارن ایرانی انار که تو خیلی دوست داشتی بریم و قولش را از من در سیدنی گرفته بودی. شب بدی نبود و البته من و تو که ماشین نداشتیم تا برسیم خانه در هوای منفی ده درجه حسابی "چیلی" شده بودیم.

تقریبا بهترین غذایی که همگی معتقد بودند خارج از ایران خوده اند بود. البته انار فقط پلو و خورش داره و اولش کمی توی ذوق بعضی ها خورد که مثلا کباب می خواستند اما کیفیت غذاش و آشنایی که تو با آن داشتی در آخر همه را راضی کرده بود. خلاصه که وقتی تقریبا همگی گفتند پس چرا نرفتیم رستوران بغلی - شهرزدا- که کباب داره تو کمی تک افتادی اما در آخر انتخاب تو به دل همه نشست.

همانطور که گفتم دوشنبه و سه شنبه را در خانه نشستیم به درس خواندن و شاهد بارش برف بودن. تو حلیم و کیک و اسپاگتی و لوبیا دورست کرده ای و خلاصه شکم منه که دایم داره جلوتر میاد. اما نه فقط بخاطر دستپخت تو که بخاطر تمام عشقی که در زندگی مون به واسطه ی حضور تو جاری و ساریه. آره! به همین دلیل زندگی مون پر از عطر و رنگ و طعم هست.

دوستت دارم. بیش از تمام دنیا.

هیچ نظری موجود نیست: