۱۳۸۸ خرداد ۱۲, سه‌شنبه

ممتاز در زندگی، دیستینکشن در تز


وقتی بعد از چند روز می نویسم خدا را شکر آنقدر خبرهای خوب و مهم اتفاق افتاده است که نمی دونم چطوری شروع کنم. به ترتیب اولویت و اهمیتشان یا به ترتیب زمان و تقویم. به هر حال اول از همه باید از این خبر که امروز و درست نیم ساعت پیش اتفاق افتاده شروع کنم بعد بر می گردم و از روی روزها و زمان تقویمی ادامه میدم. آخه این خبر یک جورایی از همه شان مهمتره.

نیم ساعت پیش وقتی از هم جدا شدیم و تو رفتی سر کار و من سر راه PGARC رفتم مثل هر روز یک سر فیشر، تو بهم زنگ زدی که الان یک ایمیل از کترین- استاد راهنمایت- گرفته ای که نوشته تزت خوانده شده و نمره ی "ممتاز" گرفته ای. یعنی "دیستینکشن". راستش خیلی ذوق زده نشدم و به خودت هم گفتم چون انتظارش را داشتم. اما این یعنی حتمی شدن اسکالرشیپ برای دکترا و به احتمال زیاد اگر از نظر کار مهاجرتی مشکلی نداشته باشیم یعنی می توانیم اینجا هم درسمون را تمام کنیم.

سریع برگشتم و گفتم بیا پایین تا با هم یک قهوه ای بخوریم و جشنی بگیریم. قبل از اینکه از ساختمان "جین راسل" که دفتر پژوهش دانشگاه و محل کارت آنجاست بیای بیرون رفتم در یکی از فروشگاههای دانشگاه و برایت یک گردنبند شیشه ای یاقوتی به شکل یک قلب تپل انتخاب کردم. خودت هم که اومدی و دیدیش خیلی خوشت امد و به خانم فروشنده گفتی که همین را انتخاب می کنی. گفتم این یادگاری این روز همه و خبر بسیار بسیار عالیه. بعد با هم رفتیم کافه "آزوری" در طبقه پایین و نزدیک کلیسا و پارک آنطرف دانشگاه و قهوه و شیرینی خوردیم. قبلش رفتم تا از ATM پول بگیرم که پروفسور ریک بنیتز را دیدم که مدیر اجرایی گروه فلسفه است و کمی با هم گپ زدیم و گفت که مشخصات کامل خودت و مدالت را بهم بده تا برای تمام اعضای گروه ایمیل داخلیش کنم.

خلاصه اینکه عجب شروع و آغاز مبارکی برای این دهه ی جدید. اتفاقا صبح که داشتیم سه نفری - با بیتا- از خانه بیرون میامدیم و هوا خنک و زمین خیس بود و درختان با برگهای چند رنگ و تنه های بارون خورده هوا را لطیفتر کرده بودند گفتم که رفتن سر کار برای من علی رغم اینکه این چند وقت باعث شده تا از درسهام خیلی عقب بیفتم اما بهم در یک چنین روزهایی که بین کار باید بیام دانشگاه و درس بخونم حس خوب شروع دوباره را داده است. خدا را شکر. عجب آغازی.

اما بر گردم به روند تاریخی اتفاقات و از جمعه بعد از ظهر شروع کنم که بعد از نوشتن پست قبلی و نهار خوردن با هم دیگه یواشکی رفتم Q.V.B و برایت از مغازه ی موزه ی "متروپلیس" یک گردنبند قرن 19 فرانسوی خریدم که طرحش دوتا قلب در هم تنیده شده و فلزی اما نازک و دو رنگه. یکیش صلاییه و یکیش نقره ای. زیباست. یک دفترچه ی یادداشت قشنگ با طرح جلد قالی ایرانی هم داشت که گرفتم تا "روزها و کارهایت" را هر وقت که خواستی توش بنویسی.

شبش دوتایی رفتیم رستوران "سیدنی تاور" که تو از قبل رزرو کرده بودی. بیتا که آمد خانه ما رفتیم و چون بارون می آمد تاکسی گرفتیم. برای بیتا هم تو غذا درست کرده بودی. البته گفت که چون فردا امتحان ایلتس داره خیلی غذا نمی خوره تا سنگین نخوابه. به هر حال رفتیم و چون دارند تاور را بازسازی می کنند کمی گشتیم تا درش را پیدا کردیم. رفتیم و یک غذای درجه سه! با قیمت درجه یک خوردیم و برگشتیم. جالبتر اینکه نیم ساعت بعد از رفتن در سیستم برق مشکلی پیش آمد و دریچه های سلف سرویس اتوماتیک پایین آمد و تاور دیگه نچرخید و ارکاندیشنر که باید هوا را گرم می کرد از کار افتاد و ... سه پلشک آمد و مهمان عزیز هم برسد. با این حال چون نمی خواستیم که آن مناسبت را با خراب شدن این چیزها از دست بدیم سعی کردیم به خودمون خوش بگذرانیم که بد هم نشد. تو از کادوهایت خیلی غافلگیر و خوشحال شدی و من هم با اینکه خیلی پول دور ریخته بودیم اما از این ایده ی تو که خواستی مثل ده سال پیش که من در بالکن آپارتمان بلند ارتفاع فرناز اینها یهت پیشنهاد دوستی و آشنایی داده بودم، آن حس در ارتفاع بودن را تکرار کنی.

شب که بر گشتیم ساعت ده بود اما بیتا خوابیده بود و ما هم آرام رفتیم تو تخت و خوابیدیم. قبلش بهت گفتم ببین ما هم باید یاد بگیریم که اولویت باید با مسایل خودمون در زندگیمون باشه و بعد مسایل جانبی. به هر حال سعی کردیم- به خصوص من- تا در سکوت و با کمی راحت گرفتن تا حد امکان فضا را برای خودمون مناسبتر کنیم و نگذاریم تا مسایل پیش آمده شبمون را خراب کند.

شنبه قبل از هفت از خانه زدم بیرون تا برای صبحانه برای بیتا نان تازه و شیر بگیرم. برای صبحانه ی او مواد لازم را داشتیم و می توانستیم بعد از رفتنش خودمون بریم بیرون قهوه ای بخوریم. اما تصمیم گرفتم تا همراهیش کنیم. ناصر با ایما و اشاره خواسته بود تا بیتا تنها نرود، با اینکه به نظرم کمی احمقانه آمد اما برای اینکه احساس بهتری داشته باشند من و تو هم تا محل امتحانش رفتیم و تو راه کمی از امتحان و آسان گرفتن و اینجور چیزها برایش گفتیم. و البته گفتیم که می دانیم این حرفها فعلا برای کسی در شرایط تو اثر نداره.

بعد از رسوندن بیتا دو تایی برای اولین بار رفتیم بازار ماهی سیدنی. تو دوست داشتی بری انجا اما چون من باید برای کنفرانس ملبورن چکیده مقاله می فرستادم باید درس می خوندم و به کارهام می رسیدم. گفتم بیا بریم چون اگر نمی آمدم تو هم بر می گشتی خانه تا از نم بارونی که میزد خیس نشی. رفتیم و عجب تجربه ی جالبی بود.

در یک هوای نیمه مه و باران، کنار اسکله و کلبه هایی پر از ماهی و میگو و ... انگار رفته بودیم یک سرزمین و شهر دیگه. خیلی بهمون خوش گذشت. نشستیم قهوه ای خوردیم و کمی ماهی و میگو خریدیم و هوا که دیگه کاملا آفتابی شده بود و آسمان آبی پیاده برگشتیم. تو را یک گالری-فروشگاه وسایل خانگی چوبی مال تایلند را هم دیدیم که خیلی زیبا بودند و پیاده از مسیر دیگه ای آمدیم و رسیدیم به همان محلی که سه سال پیش برای اولین بار وقتی آمدیم سیدنی تو یک هتل آپارتمان درش رزور کرده بودی، محلی که هنوز هم خیلی دوسش داریم: گلیب. سر راه من یک چرخی هم تو کتابفروشی "گلیبوکس" زدم و آمدیم خانه.

بیتا زنگ زد که خیلی امتخانش را بد داده و بدترین امتحان زندگیش بوده. راستش من و تو و حتی ناصر و خودش هم انتظار گرفتن نمره 7 ازش نداریم. اما بعد از یک سال و خورده ای اینجا بودن و هیچ کاری نکردن جز زبان خواندن کلا سطح زبانش خیلی هم قابل قبول نیست. به هر حال گفت که نهاری که تو برایش درست کردی را می خوره و بعد از امتحان اسپیکینگ میاد خانه. وقتی آمد گفت که اصلا نرسیده که بخشی از قسمت رایتینگ را بنویسه و خیلی نا امید شده بود. من کمی بهش روحیه دادم اما کلا خودش هم انگیزه ای نه برای این امتحان داره و نه برای دانشگاه رفتن و مشکل اصلی هم اینجاست. بیشتر از هر چیز این موضوع تحت تاثیر فشار ناصر هست و به همین دلیل هم کار نمی کنه.

قبل از اینکه بیتا بیاد من و تو خانه را تمیز کردیم و بعدش هم با ناصر که از کانادا زنگ زده بود حرف زدیم که گفت خودش هم خیلی امیدی به قبولی بیتا نداره. تصمیم گرفتم وقتی برگشت باهاش جدیتر در مورد آینده ی زندگیش و مسیری که برای خودش و بیتا تعیین کرده از منظر یک آدم بیرونی حرف بزنم.

یکشنبه صبح برای اینکه هم تو وهم بیتا استراحتی کرده باشید صبحانه رفتیم محله ی "راکس" و در کافه ی فرانسوی انجا صبحانه ای خوردیم و بعد یکشنبه بازار راکس قدمی زدیم و کنار اپراهاوس عکسهایی کرفتیم و بر گشتیم خانه. عصر آرام و خوبی را گذراندیم و میگوهایی را که گرفتیم با شرابی که بیتا به مناسبت سالگرد دوستیمون برای ما گرفته بود خوردیم.

این شبها برنامه های تبلیغاتی کاندیداهای انتخابات ایران را از اینترنیت می بینیم و کمی سرمون با این چیزها گرمه. دوشنبه و سه شنبه را من رفتم آپن سر کار و تو هم که هر روز کار می کنی. خبر خاصی نبود جز مسایل مربوطه کار. چند نفر تازه آمده اند برای این پروژه و من باید آموزششون میدادم. فضای کار بهتر از سال قبله و بچه ها به مراتب کم حاشیه و بی حاشیه ترند. البته چون من هم هر روز نمیرم خودش داستان را بهتر میکنه.

دیشب - سه شنبه شب- بعد از کار در ایستگاه نزدیک به دانشگاه پیاده شدم تا بیام و باهم بریم سخنرانی پروفسور داریوش رجالی که از آمریکا به دعوت دنی و پروفسور دانکن ایویسن - رئیس سوفی اسکول و استاد گروه فلسفه- امده سیدنی تا سخنرانیی درباره حوزه ی تخصصیش "شکنجه و دموکراسی" بکنه. خیلی سخنرانی خوبی بود و هر دو لذت بردیم. آخرش هم که برای سلام و تشکر رفتیم گفت تو باید آ باشی چون دنی از شما دوتا بهم گفته. خلاصه با لطف و هماهنگی که دنی کرده پنج شنبه برای صحبت خواهیم دیدش. قبل از رفتن مارک استیو دوست تو و یکی از چهره های آتی در مطالعات فرهنگی بهم گفت که چکیده مقاله من را برای کنفرانس ملبورن خونده و به نظرش عالی اومده. احتمالا هر دو برای این کنفرانس پذیرفته بشیم. البته امیدوارم.

قبل از برگشتین تو به بیتا زنگ زدی که بیاد تا با هم بریم خانه. آمد و من یک پیتزا گرفتم و تو یک بارون شدید رسیدیم خانه و پیتزا خوردیم و فیلم تبلیغاتی کروبی را دیدیم و خوابیدیم. امروز را هم که اولش نوشتم. اما باز هم باید بنویسم که تو چقدر افتخار منی. که تو چقدر بزرگی و در سکوت اما برفراز پرواز می کنی. باید بنویسم که تو چقدر یگانه ای و چقدر مرا با خودت کشیده ای و پرواز و اعتماد پریدن را به من داده ای.

باید بنویسم که نه تنها نمره ی تزت، که نمره ی زندگیت، که نمره ی وجودت "ممتاز" و "دیستینگشن" بوده و هست. تو ممتاز بودی، هستی و خواهی بود. این تنها یک تاکید و یادآوری دوباره برای انچیزی است که من همواره در تو و با تو دیده ام و تجربه کرده ام.

تو نور وجود من، گرمای قلب من، سوی دیدگانم هستی.
تو درخت جان و ریشه ی منی. ای یادت آرامش ابدی من.

هیچ نظری موجود نیست: