۱۳۸۸ خرداد ۱۵, جمعه

چند اتفاق خوب در یک روز


امروز شنبه هست و من امده ام PGARC برای درس خواندن اما سرم خیای درد می کنه و بعید می دونم امروز بتوانم درسی بخوانم. الان با بیتا و تو بودم و بعد از اینکه برای صبحانه رفتیم کافه "کمپوس" و قهوه ای خوردیم هر کسی رفت دنبال کارهاش تا عصر که برگردیم خانه.

دیروز مراسم فارغ التحصیلی من بود. خلاصه اینکه نتوانستم از روی اینترنت یاد بکیرم که چطور کرواتم را گره بزنم و دختری که لباسهای مراسم را در دانشگاه برایم می آورد از همکارش خواست و اون یکی این کار را کرد. بعد از شب عروسیمون که سه شب بعدش آمدیم اینجا و تقریبا بعد از سه سال برای چهارمین بار در زندگیم و برای اولین بار در اینجا کت و شلوار پوشیدم. برایم بزرگ شده بود اما در مجموع خوب بود.

خود مراسم هم از نظر تو و بیتا بهتر از سایر مراسم هایی بود که قبلا رفته بودید. البته من کمی متعجب و سر در گم شدم وقتی که دیدم جایم بنا به چیزی که انتظار داشتم در بین دانشجویان شاگرد اول نیست. وقتی که مدرکم را هم گرفتم دیدم که در لیست ریز نمراتم اصلا نمره ای ثبت نشده و بیشتر فکرم درگیر این موضوع بود تا اینکه به خود مراسم بپردازم.

تو که خیلی خوشحال بودی از اول آن جلو ایستاده بودی تا عکسهای خوبی از من بگیری و واقعا هم که دستت درد نکنه، یک عالمه عکس با این لباس از من گرفتی تا برای مامانم بفرستم و خوشحالش کنم. بیتا هم عکسهای خوبی از هر دوی ما گرفت و الان تو رفته ای "برادوی" تا چاپشون کنی تا برای مادر بفرستیم.

بعد از مراسم هم دنی که خودش به عنوان آکادمیسین اون بالا نشسته بود آمد و بهم یک کتاب شعر کادو داد تا به قول خودش با صدای بلند بخوانمشان و لذت ببرم. بیتا هم برایم یک بسته شکلات گرفته بود و تو علاوه بر دسته ی گل و عروسک مراسم و لیوان دانشگاه برایم یک چک کتاب از "گلیبوکس" گرفتی تا هر کتابی را که دوست دارم بخرم. ضمن اینکه یک کتاب از لکچرهای فوکو هم گرفته بودی که من هم خودم دو روز قبل خریده بودم و یادم رفته بود بهت بگم این را خریده ام. البته شب رفتیم به کتابفروشی "الیزایت" که هر دو این کتاب را ازش خردیده بودیم و یکیش را با کتاب دیگری درباره ی "پابلیک سفیر" عوض کردیم.

بعد از مراسم من رفتیم منینگ بار در دانشگاه تا تو دوست ها و استادهای گروهتان را ببینی و با کترین درباره ی گزارش داورهایت روی تزت صحبت کنی. مارک هم که همان روز با من مراسم فارغ التحصیلیش بود و مدال هم گرفته بود با لباس و دامن سنتی اسکاتلندی امده بود که خیلی بهش می آمدم. کمی با هم گپ زدیم و از من پرسید از دانشگاه ملبورن برای کنفرانسم جوابی آمده یا نه. گفتم که هنوز نه و مارک گفت برای او امده و قبول شده اما خیلی توضیحات درباره ی مفاهیم و کلید واژه ها ازش خواسته اند و باید بشینه دوباره روی آن کار کنه.

خانه که آمدیم در صندوق پست مجله ی "آنتی تیسس" رسیده بود و از خوشحالی بخصوص من نمی دونستم که چی کار کنم. اولین مقاله ی تو در یک مجله ی "فول رفری" به زبان انگلیسی چاپ شد و این خیلی خیلی برای ما باعث افتخار و نشانه ی خوبیه. من از خوشحالی برای تو روی پام بند نبودم و تو برای من و مراسم فارغ التحصیلی من. خدا را شکر که ما برای خوشحالی همدیگه بیشتر خوشحال میشیم تا برای خودمون.

بالا که آمدیم منتظر بیتا شدیم تا برسه و برای شام بریم بیرون. چند تا مناسبت داشتیم برای شام شب. نمره ی تز تو، فارع التحصیلی من، پذیرش از دانشگاه "وسترن سیدنی" برای بیتا، چاپ مقاله ی تو و وقتی من ایمیلم را نگاه کردم پذیرش مقاله ی من برای کنفرانس دانشگاه ملبورن - یعنی همین مسیری که سال پیش تو رفتی و حالا مقاله ات چاپ شده - برای من اتفاق افتاده.

خب داستان خیلی جالب شده. روز 10 جولای تو در "بریزبین" کنفرانس داری و مقاله ارایه میدی و من همون روز در "ملبورن". پیش هم نیستیم اما روحمون درکنار هم و به همدیگه قوت و انرژی میده. مثل همیشه و تا ابد. البته من با مارک خواهم بود چون او هم آنجاست و با هم در این کنفرانس هستیم اگر که در یک "پنل" باشیم.

شب وقتی بیتا هم از خونه شون آمد سه تایی رفتیم برای جشن شام بیرون. رفتیم "ایتالین بویل" برای خوردن پاستا. یک بطری شراب هم من و تو برای خودمون گرفتیم و سه تایی نشستیم و شامی خوردیم و جای ناصر را خالی کردیم. بیتا اصرار داشت که مهمونمون کنه و تو گفتی که حتما قبول کنیم تا ناراحت نشه. شب خوبی شد. هر جند من بابت نگرانی از مسئله ی نمراتم تو را هم کمی ناراحت کرده بودم اما شبش به خصوص وقتی مجله را از توی صندوق پست در آوردی خیلی خیلی روحیه ام عوض شد.

اما نمی دونم چرا بخصوص دیشب خیلی بد خوابیدم. بیتا هم گویا خوابهای آشفته زیاد دیده بود. نصف شب که بیدار شده بود و چراغ ها را روشن کرد و من و تو هم از خواب بیدار شدیم. اتفاقا بعد از اینکه با نور بیدار شدم دیگه خیلی طول کشید تا خوابم ببره. یکی از دلایل سردرد امروزم همین بد خوابیدن دیشبه.

بگذریم. مهمترین اتفاقها داره میفته و باید خودمون را برای پرشهای بعدی آماده کنیم تا به لطف خدا بتوانیم درست و خوب جلو بریم. دیشب بهت گفتم که دیگه باید درسم را جدی پیش ببرم. تا چشم بهم بزنم این چند ماه تمامه و من آشفته به دنبال تنها روزنه ها خواهم بود. واسه ی همین هم گفتم امروز بیام بشینم کمی درس بخوانم.

خب برم سر کار زندگی. برنامه ام خیلی مشخص و دقیق نیست اما می دونم که باید دنبال چه چیزهایی باشم. تو که باید روی مقاله ی کنفرانس بریزبین کار کنی و باید برای پروپزالت هم خیلی با دقت وقت بگذاری. من دوتا مقاله پیش رو دارم برای دو کنفرانس: دانشگاه ملبورن و دانشگاه مک کواری. هفته ی بعد هم باید برای "ورک شاپ" دانشگاه که پذیرفته شدم سه روز تمام شرکت کنم و می دانم که چقدر در رزومه ام مهمه. البته تو اصرار کزدی و از اهمیت شرکت در کارگاه های دانشگاهی مطلعم کردی. هنوز استارت کار تزم را هم نزده ام و جان منتظره. آره این پایان خوبی برای این نوشته هست. جان منتظره!

ناصر هم رفته دانشگاه تورنتو برایمون تمام سئوالاتی را که کی خواستیم پرسیده. گروه جامعه شناسی GRE نمی خواد و نحوه ی بورس شدن و وام را هم همانطور که تو خوانده بودی و می دونستی تایید کرد. دیروز که مراسمم تمام شد. پروفسور "همفری" از ان سر دانشگاه با آن لباسهای رسمس دوان دوان آمد پیش من و صدایم کرد - تازه بیتا من را متوجه کرد و گرنه من داشتم می رفتم دنبال کار نمراتم- به هر حال امد برای تبریک و اینکه بپرسه من دارم چه کار می کنم حالا. با هم سمت تو که امدیم من برایش گفتم که تو چه نمره ای گرفته ای، خیلی خوشحال شد و گفت با کمال میل برای سوپروایزی تو آماده است. آگر ماندنی شدیم انتخاب تو هم همینه. دیگه نمی دونم که چطور میشه اما امیدوارم مثل همیشه بهترین اتفاق ها انتظارمون را بکشه. فرقی نمی کنه اینجا یا کانادا یا حتی آمریکا، مهم اینه که هر جا باشیم در همین مسیر و با هم به خوشی و سلامت پیش بریم. با بهترین امیدها.

آره

هیچ نظری موجود نیست: