۱۳۸۸ تیر ۲, سه‌شنبه

روزهای بینهایت تلخ؛ شنبه روز بدی بود


بعد از شش روز امده ام PGARC و اصلا حوصله نوشتن ندارم. دوست ندارم این ایام غم انگیز را باز هم مرور کنم. هر چند که باید چنین کرد. امده ام اینجا و ناصر بعد از یک ماه برگشته و اینجاست. بیتا هم هست و تو سر کاری. جمعه شب رفتیم خانه دوست تو "پرو" با شوهرش استیو یک خانواده استرالیایی دیگه و یکی از شاگردان استیو که هندی الاصل اما متولد اینجاست هم بودند. آدم جالبی بود. تازه در یک مسابقه تلویزیونی برنده 150 هزار دلار شده بود و کلا ادم خیلی باهوشی بود. پدر دوتا بچه بود و دائما ما را که و بخصوص من را که همسنش بودم تشویق به بچه دار شدن می کرد. میگفت ان لحظه ای یک پسر تبدیل به مرد میشه که دست همسر باردارش را در حال وضع حمل در دست بگیره و باهاش درد را تقسیم کنه. نویسنده بود و استاد راهنماش هم در دانشگاه نیوساوت ویلز، استیو هست.

همانطور که تو می گفتی خانه زیبا و خانواده ی بسیار صمیم و خاکی بودند. البته به لحاظ سنی در نقش والدین ما قرار داشتند اما برای رفت و آمد با انها بسیار شب خوبی را داشتیم. هر چند تمام صحبتها پیرامون مسایل ایران می گذشت و آن خانواده ی دیگر که مرد خانواده انها هم استیو نام داشت در سالهای جنک برای اینکه از مرز ترکیه به هند بره از ایران گذشته بود و علیرغم اینکه دوره خوبی نبود و نداشت اما می گفت همواره به خودم گفته ام ایم کشوری است که باید یک روزی بهش بر گردم و درست ببینمش.

شاگرد هندی الاصل استیو هم قصد داشت فضا را از حالت ناراحت کننده ای که پیرامون مسایل ایران بود دربیاره و دایما شوخی می کرد و چرت و پرت می گفت. مثلا کفت که رفته بوده دستشویی و همه می شناختنش - بخاطر همان مسابقه ی یک هفته ای در تلویزیون- و دچار پادانویا شده بوده که الان همه می خوان آنجاش را ببینند تا برن خونه و به همسرانشان بگویند فلانی شاید مغز نابغه ای داشته باشه اما اونجاش قد یم باطری قلمی بیشتر نیست. وقتی برای اینکه سیگاری بکشه با هم رفتیم در حیاط پشتی خانه ی پرو دیدم چقدر نسبت به مسایل ایران با جزییاتش آشناست. خلاصه شب خوب و آدمهای جالبی بودند.

شنبه پیش از ظهر الا، ناصر و بیتا آمدند و وسایلی که تو و الا خریده بودید را آماده کردیم و چون باران شدیدی میامد تمام تابلو ها را سلفون پیچی کردیم تا در تظاهرات علیه خشونتهای حکومت ایران سر مردم که شرکت می کنیم خیس نشن. تا رسیدیم نیم ساعتی گذشته بود اما چند ساعتی آنجا ادامه دادیم و از بسیاری از شبکه ها برای فیلم برداری امده بودند. صحبتهای خامنه ای در نماز جمعه روز قبل نشان داده بود که دولت و حکومت تنها قصد سرکوبی و خونریزی داره و به همین دلیل تمام کسانی را که می شناختیم دعوت کرده بودیم که بیان.

جان با پائولین و هریت امده بودند، پرو و استیو، مارک و الا هم که با خودمان بودند، دنی مریض بود و نتونست که بیاد حتی "زیوا" پرفسور موعو در کارگاه هفته ی پیش دانشگاه که من در آن شرکت داشتم و باعث آشنایی تو با او شدم هم آمده بود که متاسفانه نتونستیم تو شلوغی ها پیداش کنیم. اما تاسف آور دو نکته ای است که در ادامه برای ثبت در تاریخ خاطرات شخصیم می آورم. اول جمع زیادی از بچه های ایرانی که بی تفاوت و بی خیال به مسایل نیامده بودند. از بچه های اندکی که در دانشگاه می شناسیم بگیر تا بچه های آپن. یک مشت ترسو، بی خیال، خیلی خیلی گرفتار و یا هر چیز دیگری که بخواهی اسمش را بگذاری کسانی که نسبت به هیچ ستم و سرکوبی صدایی ازشان شنیده نخواهد شد مگر انکه خودشان و منافعشان تحت تاثیر قرار گیرند و دوم هم عده ای موج سوار مثل این گروه "سوشالیسم آلترناتیو" که یک عده ی قلیل مثلا تروتسکیست هستند و عده ای دگم دیگر که نمی توانند درک کنند اینجا محل شعارهای گروهی و حزبی و یا جایی برای دنبال کردن مقاصد کوچک و حقیرشان نیست. به هر حال تا عصر زیر باران شدید ایستادیم تا این کمترین و کمترین کار ممکن را کرده باشیم.

تا صبح نمی توانستم بخوابم. هم نگران ایران بودم بعد از خط و نشانهای مستقیم دیکتاتور امروز و این لحظه ی تاریخ دیکتاتور پرور و البته جلادان بی شرم و هم به علت ایستادن زیر باران بدون چتر و راه رفتن با تابلوهایی که در دست داشتیم مریض شده بودم. اولین تصاویر روی اینترنت از ایران اما مثال تیر خلاص به آخرین امیدهای مدنی در ایران بود برای من. صحنه ی کشته شدن "ندا" دختری که ظرف چند روز بعد به عنوان سمبل مقاومت از طرف دنیا و در اکثر مطبوعات و حتی سخنرانی اوباما معرفی شد را که دیدم دیگه گریه امانم را برید. تو هم می خواستی به من روحیه بدی اما نمی توانستی گریه ی خودت را کنترل کنی. با اینکه تب داشتم و واقعا نمی توانستم بایستم گفتم باید به تظاهرات امروز بیام چون این کمترین کار را هم نباید دریغ کرد. جوانانی که دارن کشته میشن و ما در انجام همین کار کوچک هزاران کیلومتر این طرفتر مضایقه می کنیم.

تظاهرات یکشنبه که ناصر و بیتا هم آمدند بخاطر اینکه باران نبود بهتر بود اما در مجموع استرالیا خیلی کشور مناسبی برای تحت تاثیر قرار دادن افکار عمومیش برخلاف اروپا نیست. به هر حال تنها می توانستیم گریه کنیم و کردیم.

نمی دانم باید برای بلند مدت برای خودم پروژه ی فکری و کار تئوریک انتخاب کنم تا بتوانم به اندازه ی خودم رنج همنوعانم را کاهش دهم. این مسایل برای من پر از درس بود. بار گشت به برخی مفاهیم از یاد رفته مثل "برادری" در میان مردم در چنین شرایطی و "امید" و "مسئولیت" نباید فراموش کنم و بعد از مدتی باز هم به تکرار مکررات تن بدم. روزهای بدی است. بخصوص شنبه که واقعا روز بدی بود.

برای من و تو جالب بود که بعضی از دوستانمان چقدر پیگیر و احوال پرسن و برخی دیگر انگار نه انگار. از نیک و یلنا توقع داشتم. بخصوص یلنا که هم داره تو این حوزه ها درس می خونه و هم ریشه های مشترک جغرافیایی داره و همیشه هم تو PGARC هست. تو هم کی گفتی که سر کار بعضی ها علیرغم اینکه هم می دونن تو ایرانی هستی و هم همکار و دوست محسوب میشن اصلا چیزی به روی خودشان نمی آورند. مثلا "جن" که هم اتاقیت هست. برعکس اریکا به عنوان مدیر و دوست هندی الاصلت خیلی ناراحتند. می گفتی دیروز حتی با هم نشسته اید بیرون دفتر و گریه کرده اید.

به هر حال دوشنبه روز افتادن من در خانه بود. ده روز نخوابیدن درست و آرام، تب و کوفتگی بدن و چند کیلئ لاعر شدن کار خودش را کرد و مرا انداخت. تو از بس نگرانم بودی وسط روز برای نهار آمدی خانه و با هم نهار خوردیم. مامان و مادر هم هر روز بهمون زنگ زدن و احوال پرسی کردن. مثل اینکه در آمریکا در گزارشات تلویزیونی ما را هم دیده بودند.

سه شنبه، دیروز، رفتم آپن. کار تمام شده البته هنوز چند هفته ای برای من کار هست تا اشکالات دیگران را رفع کنم. احمد گفت که برای دو تا سه هفته از اواخر همین هفته باز هم یک پروژه ی جدید فارسی هست و با اینکه گفتم اگر جا دارند ناصر را هم به لیست اضافه کنند گفت تنها به سه چهار نفر از بچه ها نیاز داریم و از بین همین ده دوازده نفر قبلب که فارسی کار کرده اند بر می داریم.

امروز هم آمده ام اینجا. صبح برای اینکه روحیه ی تو را عوض کنم رفتیم قهوه در کمپس خوردیم. هیچ کدام حالی نداریم اما داریم سعی می کنیم به یک دیگه روحیه بدیم. راستی دیشب از کنفرانس مادرید مه تو اسم مرا هم به عنوان نویسنده اضافه کرده ای جواب آمد و پذیرفته شده ایم. شاید امسال آنجا هم رفتیم. فعلا چیزی که پیش رو داریم کنفرانس بریزبین تو، ملبورن من در یک روز - 10 جولای - و تحویل مقاله کنفرانس سالانه علوم سیاسی استرالیا در مک کواری در 27 جولای هست و تز من و مقالاتی که تو قراره بنویسی.

یک عالمه کار عقب افتاده داریم و روحیه هامون خیلی خیلی شکننده شده. مهمتر از همه شرایط داخلی ایرانه که امیدوارم به بهترین شکل به نفع مردم برگرده و درست بشه. برای من هم بخصوص پیدا کردن قلمرویی که بتونم پروژه ام را برای انسانهای انضمامی و کمک برای تخفیف دردها پایه ریزی کنم.

سلامتی تو برای من اولین اولویته و این مهم به دست نمیاد مگر اینکه سلامتی و آرامش را برای آرامش خواهان و "انسانها" آرزو کنم.

هیچ نظری موجود نیست: