۱۳۸۸ خرداد ۲۵, دوشنبه

من درد در رگانم


بیشتر از یک هفته است که چیزی در اینجا ننوشته ام. شب ها نمی توانم بخوابم. در این چند روز گذشته به سختی چند ساعتی را خوابیده ام. روزها سر کار میروم. شب ها نمی خوابم. روزها تمام روز را با سر درد و دلهره سر می کنم. کامم تلخ است. هر چه می نوشم و می خورم تاثیری ندارد. کامم تلخ است. سحرگاهان بیدار می شوم - هر روز و هر روز - با چشمانی خسته و غمبار به صفحه اینترنت چشم می دوزم و با نا باوری اخبار ایران را می خوانم. تصاویری پر از درد و رنج، تصاویری تنها به یک رنگ. خون.

بیتا خواب است - بی اعتنا! تو با من درد می کشی. من تا طلوع خورشید آرام آرام گریه می کنم. نمی خواهم صدایم را بشنوی. صبح که به چشمانت می نگرم، در میابم که تو نیز چون من بی قرار و نا آرام شب را با اشک صبح کرده ای.

ایران. کودتا. مرگ.

نمی توانم بیش از این چیزی بنویسم. خسته ام. چشمانم خسته است. خسته از رنجی که بر خاک و مردم می رود. نه فقط ایران، همه جا. اما ایران. مردمم. چشمانم خسته است. چشمان تو نیز هم. از گریه، از دیدن رنج. مرگ. خون. بی رحمی.
من درد در رگانم حسرت در استخوانم، چیزی نظیر آتش در جانم می پیچد، این روزها هر شب.

هیچ نظری موجود نیست: