۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۱, دوشنبه

یک کارت بزرگ با آرزوهای بزرگتر


سه شنبه 12 می. امشب شب تولد تو هست، شب تولد سی سالگیت به سلامتی و خوشی و من برای سوپرایز کردنت ده دوازده تا از دوستان را به کافه چینکوئه در دندی دعوت کردم تا با تو که به هوای سینما رفتن بیرون میریم با آنها در کافه جلوی سینما روبرو بشیم. ناصر قراره زحمت بکشه و شراب و کیک را پیش از رسیدن ما به آنجا از من بگیره و ببره رستوران. امیدوارم شب خوبی بشه. فردا درباره اش می نویسم. البته احتمال اینکه تو از طریق ایمیلهام به بچه ها فهمیده باشی هم هست ولی کمتر احتمالش را میدم که این اتفاق افتاده باشه. الا، هریت، نیک، مارک، تیم، لوز، سارا، یلنا، ناصر، بیتا با من و تو که قطعی شده، نمی دانم کارینا هم میاد و یا امیلی که احتمالا هنوز از اسپانیا برنگشته.

اما چند روز گذشته؛ پنج شنبه شب که جی با ایین آمدند. قرار بود آنها شراب بگیرند اما گویا جا گذاشته بودندش. یک جعبه شکلات گرفته بودند که شنبه بردیم خونه شبنم و مجتبی. شب خوبی بود و ایین که پروفسور گروه مطالعات دینی دانشگاه هست خیلی مایل بود که بتونه برای انجام تحقیقاتش به ایران بره. برای اینکه اطلاعاتی درباره لوح مفقود مانوی ها پیدا کنه تمام کشورهای اطراف را هم رفته اما ایران اصل داستانه. به هر حال گفتیم اگر روزی قسمت شد با هم میریم. شب قبل از ده و نیم رفتند چون باید دو ساعتی هم رانندگی می کردند تا به خونه شون که در یکی از شهرهای اطراف سیدنی هست برسند. سر شام ایین از تاثیر تمدنی و دینی ایران باستان بر ایده های بنیادین ادیان ابراهیمی گفت و چند نکته ای را که داشتم برایم روشن کرد.

جمعه هر دو رفتیم سر کار برای شب البته تو ناصر و بیتا را دعوت کردی که من و ناصر از سر کار با هم برگشتیم و بیتا هم بعد از ما آمد و بر خلاف یکی دوبار گذشته بیشتر از معمول بهمون خوش گذشت. البته بیتا کلا در شرایط سخت و غیر دلخواه داره سر می کنه و این روی زندگیشون با اصرارهای ناصر تاثیر گذاشته. اما آن شب شب خوبی بود. برگشتنی به هوای اینکه ناصر می خواسته برای خودشون شراب بگیره چند بطری گرفتم تا برای امشب که شب تولدته به رستوران ببره.

شنبه تو برای اولین بار در اینجا وقت از یک سلمانی درست و حسابی گرفته بودی. صبحش رفتیم یکی یک قهوه در کمپس زدیم و من برگشتم خانه تا تو از سلمانی بیای و بعدش باهم بریم "ای ک آ" و از آنجا هم خونه شبنم و مجتبی برای اولین بار. تا برگشتی و نهار خوردیم و به اصرار تو به مامانم در آمریکا زنگ زدی خیلی دیر شد. وقتی هم به ایستگاه رسیدیم قطار را از دست داده بودیم و بیشتر از نیم ساعت آنجا نشستیم. از آنجایی که برنامه هامون بهم خورده بود و من به هیچ کاری نرسیده بودم - از جمله اینکه می خواستم برم دانشگاه و یکی از کتابهایی که "اینترلایبرری" گرفته بودم کپی کنم چون باید پسش می دادم- کمی نق زدم و بد خلقی کردم. البته واقعا بهتر از گذشته خودم را منترل می کنم اما هنوز خیلی کار دارم تا آدم دلخواه خودم بشم. خلاصه "ای ک آ" را در نیم ساعت دویدیم و اینقدر تند تند دنبال یکی دو چیزی که می خواستیم بخریم دویدیم که دیگه رمقی بعد از یک ساعت قطار سواری و نیم ساعت تو ایستگاه منتطر موندن برامون نمونده بود.

بعدش رفتیم خانه ی دوست و همکلاسی دوران دبیرستانت. البته شاید بهتر با توجه به خاطراتتان از واژه آشنا بجای دوست استفاده کنم. مجتبی و شبنم هر دو بعد از ما آمده اند اینجا و البته با ویزای کار. هر دو مهندس هستند و حالا اقامت گرفته اند و زندگی خوبی به لحاظ درآمد و برنامه های آتی دارند. اما شبنم به خصوص خیلی راضی نیست و فکر می کنه ایران برایش بهتر بوده. البته اینها در ایران هم موقعیت مالی خوبی داشته اند و گویا مجتبی که تک فرزنده حسابی از کمکهای پدرش زندگی خوبی را در ایران راه انداخته بوده. اینجا هم به قول شبنم و خودش دنیاش تلویزیون پلاسما و کیبل چند صد کانال و ماشین فلان و ... هست. شبنم هم از تنهایی ناراحته و گرنه به این لحاظ با شوهرش همراه و هم رای هست. به هر حال اینطور که خودشون گفتند خیلی تنها هستند در محیط کار که همکارانشان هندی و چینی اند و ایرانی هایی هم که باهاشون رفت و آمد دارند خیلی به دلشون نمی شینند. شبنم خیلی از این که بتونه برای عوض کردن فضاش در آینده به دانشگاه بیاد استقبال می کنه اما گفت که اهل درس خواندن نیست. مجتبی هم گویا بهش گیر داده که بیا و بچه دارشیم. اما شبنم می گفت که در طی یک سال و نیمی که اینجا بوده اند یک سالش را افسرده گی داشته.

بچه های خوب و سالمی به نظر می رسیدند اما جهانشون با ما خیلی متفاوته و همانطور که هر دو فرداش به مامانم پای تلفن گفتیم الزاما به معنای بهتر بودن دنیای ما یا آنها نسبت به دیگری نیست. اما فضای دیگری دور و بر هر کدام از ما بود و هست. شب لطف کردند و ما را رسوندند در ماشین به خاطر اینکه تو احساس سرما می کردی آنقدر بخاری را زیاد کردند که حال من بد شد و با حال تهوع خودم را با کلی بد خلقی به رختخواب رساندم و خوابیدم.

صبح یکشنبه تو از بس که نگران من بودی تا صبح خوب نخوابیده بودی و چشمهای قشنگت پف کرده بود. سعی کردم جبران کنم و با خوش خلقی روز خوبی را برات بسازم. صبحانه رفتیم دندی و با هم حرفهای قشنگ راجع به زندگی و آینده مون زدیم. تو بهم گفتی که به PGARC نرو و امروز را در خانه بمان پیش من. ماندم و تا سر شب گفتیم و خندیدیم البته باز موضوع تلفن به جهانگیر پیش آمد و اینکه گفت می خواد برای یک ماه، یک ماه و نیم در تعطیلاتش به اینجا بیاد که درست همزمان میشه با وقتی که مامامنت هم می خواد اینجا باشه و من گفتم با توجه به فضای کوچکی که داریم، صبح زود بیدار شدن ما برای دانشگاه و سر کار رفتن، تز نوشتن من و البته دیر خوابیدن آنها و مسلما به مسافرت برای دیدار و تفریح آمدنشان به نظرم باید کمی برنامه ریزی خودمان را - با توجه به اینکه حداقل یک ماه به کانادا هم باید بریم- هم در نظر بگیریم و تنظیم بهتری کنیم. با این حرفهام کمی نگران و دلخورت کردم و به هر حال "ویکند" پر برنامه مون خیلی خوب پیش نرفت و دوشنبه را شارپ و سرشار از انرژی شروع نکردیم.

دوشنبه ناصر به آپن نیامد و من تنها رفتم سر کار. ساعت 7 که برگشتم تو هنوز از برادوی برنگشته بودی. بعد از کار رفته بودی تا هم نان بخری و هم کتاب دانشگاه من را پس بدی. شب با هم فیلمی دیدیم و شرابی نوشیدیم و با تهران حرف زدیم و هر چند دیر اما بعد از دو شب خیلی خوب خوابیدیم.

الان هم بعد از یک ساعت که من این پست را نوشتم ساعت 11 هست و در PGARC نشسته ام. باید درس بخوانم و پنج شنبه که با جان دیدار دارم وضعیت تزم را روشن تر کنم. فعلا دارم آدورنو می خوانم. تو هم می خواهی مقاله ای برای چاپ در این شماره ی "کانتینوم" بنویسی و بفرستی و خیلی هم وقت نداری.

عصر باید برم برادوی از میشل کیک برای امشب بگیرم و بدم ناصر بیاره. یک چرخی هم در آنجا می زنم تا ببینم چه چیزی برای کادو بخرم که چهارشنبه شب بهت بدم، نه امشب.

به فکرم رسیده تا یک کارت تولد بزرگ هم بخرم تا هرکسی برایت چیزی در آن بنویسه و یادگاری داشته باشیش. دوستت دارم و در آغاز دهه سی برایت بهترین آرزوها را دارم: سلامت، سعادت، لبخند، عشق، موفقیت حالی و مالی، شور به زندگی، سالهای طولانی با لذت و پویایی و از همه مهمتر آرامش. تمام اینها را برای تو می خواهم که با تو و در تو همیشه و همواره تجربه کنی و کنیم.

بهترین آرزوهایم برای تو بهترینم.

هیچ نظری موجود نیست: