۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۸, دوشنبه

نگران سر دردهای دوباره


سه شنبه 19 می. حوصله نوشتن ندارم. ساعت 10:12 دقیقه هست و تازه رسیدم بعد از چند روز کار به PGARC. پنج شنبه که کلاس فرانسه را نرفتم چون کتاب را که باز کردم دیدم انگار به زبان اسپانیولی نوشته شده. حسابی از فرانسه پرت افتاده ام. البته تو رفتی به کلاس فرانسه ات و خیلی هم دوست داشتی. سطحت از کلاس بالاتر هست اما برای شروع دوباره بعد از سه چهار سال خوبه که با یک کلاس بحث و گفتگوی آزاد شروع کنی.

جمعه، شنبه، یکشنبه و دیروز دوشنبه را رفتم APPEN برای کار. ناصر هم آمد اما کارش به مراتب خسته کننده تر از اونی هست که مثلا با وجود دوست و آشنایی قابل تحمل بشه. جمعه ی تو هم به کار کردن گذشت. شنبه را رفتی بعد از مدتها استخر و رفته بودی بعدش "پدیز" برای خرید میوه و سبزی و شب هم که قرار بود بریم خونه دنی به مناسبت تولد تو.

سر کار که بودم گفتی خیلی سر درد داری و تقریبا غیر قابل تحمله. شب با کمی تاخیر رسیدیم خونه ی دنی. لنرد ماهی درست کرده بود و خود دنی هم کیک تولد. سر میز شام چندباری آریل که برای دیدن تلویزیون پایین رفته بود داد میزد که مامان اینو بیار و لوس بازیهای دائمی که موجب نق زدن لنرد هم میشد. خلاصه داشتم درباره ی آرنت و هایدگر حرف می زدم که لنرد چیزی گفت و دنی گفت این برداشت تو اشتباهه و ... خلاصه نمی دونیم چی شده که جدیدا دنی دائم با لنرد یک به دو می کنه. به هر حال چون کمی نگران سر درد تو بودم خیلی راحت نگذشت.

یکشنبه به کار من و سر درد تو در خانه گذشت و تو هم خیلی به من نمیگی که دقیقا حالت چطوره و این موضوع که به نظرم اصلا درست نیست و حتی احمقانه هم میشه من را نگران نگه میداره. نمی تونم به گزارش حال و احوالت اعتماد کامل کنم. هر چی هم می خوام که این کار را نکنی و دقیق و واقعی بهم بگی نمی فهمی که چقدر فشار بیشتری با این کارت روی من می گذاری. به هر حال گذشت.

دکتر رضا از دبی برایم یک DVD فرستاده بود شامل چندتا فیلم و آلبوم و اصرار داشت خصوصا یکی از فیلمهایش به اسم two lovers را ببینیم تا بعدا درباره اش با هم حرف بزنیم. دیشب که از سر کار برگشتم با هم دیدیمش. فیلم خوبی بود و کلا به ذائقه من فیلمهای بدون اتفاق خاص و کاملا انسانی به معنی غیر قهرمانانه می چسبه. تو هم دوست داشتی. با بابات موقع خواب حرف زدیم و از اینکه نتونسته بود برای مراسم مدال من بیاد خیلی ناراحت بود.

دیشب که آمدم خونه تو کیک درست کرده بودی، شمع ها را روشن کرده بودی، میگو باربکیو کرده بودی و شراب سفیدی روی میز گذاشته بودی با هدیه ای که شنبه از "پدیز مارکت" برایم خریده بودی. سریع گفتی که این به مناسبت مدالت، فارغ التحصیلی و دهمین سال آشنایی مونه. می دونستی که من ناراحت میشم از اینکه برایم خرید کنی. اصلا اهل مصرف گرایی نیستم و احساس می کنم با داشتن اولویت های زیاد دیگه و داشتن لباس کافی دیگه نباید برای خودم ریخت و پاش کنم. اما برای اینکه اون خوشحالی تو چشمهایت را کم رنگ نکنم قبول کردم و بازش کردم. یک پیراهن سفید پلو، یک پیراهن زیپی نوتیکا و یک کارت قشنگ که بیشتر از دو تا لباسها بهم چسبید. بخصوص کتابگیر وسط کارت خیلی بهم حس خوبی داد و گفتم باید بشینم کتابهای نخونده و درسهای عقب افتاده ام را شروع کنم.

بهم گفتی وقتی در صندوق پست را باز کردی و دیدی که من برایت کارت تولد سی سالگی شخصی فرستاده ام و نوشته اش را خوانده ای خیلی گریه کرده ای و به خودت گفتی ما یک زندگی معمولی نداریم که معمولی گذرانش کنیم. آره عمیقا باهات موافقم به شرط اینکه به سلامتی مون بیشتر از قبل برسیم. الان چند شبه بخاطر درسهای عقب افتاده ام و ساعت ها نشستن پشت صندلی سر کار و در دانشگاه نصف شب از کمر درد بیدار میشم و بعضی اوقات دیگه خوابم نمی بره. مثل پریشب که از ساعت 3 بیدار شدم و با کمر درد روی مبل تا صبح نشسته بودم. اما بیشترین جیزی که داغونم می کنه ناراحتی تو هست.

صبح که دیدم برایم چند جفت جوراب هم خریده ای که نه تنها دوستشان ندارم و هرگز چنین چیزی را نپوشیده ام و دیدم که چقدر هم گران به نسبت جورابهای خودم خریده ای ناراحت شدم و بهت گفتم که تو داری زیر قرارمون مبنی بر صرف جویی کردن و پس انداز برای کار کانادا می زنی. تو راه که داشتیم به سمت دانشگاه می آمدیم در کاریلون بودیم که متوجه شدم خیلی حالت رو به راه نیست. بهم گفتی که دوباره حالت مثل دو سال پیش شده که وسط درس و دانشگاه سه هفته سر گیجه داشتی و هر چی دکتر و دوا کردیم افاقه نکرد تا کار به بیمارستان رفتن کشید و بعدش خوب شدی البته با یک میگرن خفیف هر از گاهی.

ریختم بهم. می دونی که نباید حالت را از من مخفی کنی. چند روزه این حال را داری و به من نمیگی. درسته که میگی به شدت قبل نیست اما به هر حال نگران کننده است. خیلی هم نگران کننده. بهت گفتم که ما باید بعد از تمام کردن تز تو چند روزی به مسافرت می رفتیم تا کمی استراحت کنی. بدون استراحت داری کار می کنی و نتیجه اش هم همین میشود.

بهت گفتم از 7 جولای 2006 که اینجا آمدیم تا امروز به غیر از سه روز استراحتی که رفتیم ملبورن بعد از چهار ماه کار تمام وقت من در تابستان فقط و فقط آن سه روز را استراحت کرده ایم. آمدن خاله و مامان و بابات و مامان من هم هر چند دلچسبه اما معنی استراحت برای ما نداره چون باید هم کار کنی و هم درس بخوانی و هم مهمان داری کنی. رفتن یک ماهه ایران هم که با داستان شوک قلبی من در هواپیما و بعدش هم داستان دندانهای من و خانه و زندگی بهم ریخته ی مامانت اینا فقط فشار مضاعف بود و نتیجه اش هم نیمه تمام ماندن آنرز من شد با آنهمه هزینه ی از دست رفته.

خلاصه داریم بکوب به خودمون فشار می آوریم و این داستان چشم آنداز خوبی را نوید نمیده. امسال هم که داستان کانادا را داریم و احتمالا آمدن مامان و بابات و جهانگیر و خاله فریبا به اینجا و تز من و ... خلاصه نمی دونم داریم چی کار می کنیم. به اصرار من قبل از اینکه بری سر کار رفتیم از طبقه پایین وقت برای دکتر گرفتیم، هر چند که مثل دفعه قبل دکتر عمومی کاری نمی تونه بکنه و احتمالا مشکل همین خستگیه.

تو هم خیلی ناراحت شدی که چرا من را نارحت و نگران کرده ای و دائما میگی اونهم امروز که برای من خیلی روز مهمیه، چون تو داری مدال میگیری.
می خوام هیچی نباشه اگر تو سالم و خندان نباشی، مدال و دانشگاه که سهله هیچی به تمام معنا.

هیچ نظری موجود نیست: