۱۳۸۸ خرداد ۶, چهارشنبه

وای به این حافظه


پنج شنبه هست و یک روز نسبتا خنک و فعلا آفتابی و دلچسب. تو سر کاری و من بعد از خریدن یک قهوه از "آزوری" و دو تا کتاب ارزان قیمت از "کوآپ" دانشگاه، آمده ام PGARC. یکی از کتابها درباره بکت است و دیگری درباره داستانهای پشت صحنه کتابهای پرفروش. فصل مربوط به ماریو پوزو و کتاب پدرخوانده را در راه که می آمدم خواندم. جالب بود شاید بعدا قسمتهایی را ترجمه کنم و جایی چاپشان کنم.

امروز کلاس فرانسه داریم و دیگه باید رفت. من که دیشب تازه از درس اول شروع به دوره کردم و همانها هم یادم رفته است. باید وقت بیشتری بذارم. بخصوص اگر کانادا رفتنی شدیم. دیشب با بیتا نشستیم و چند قسمت از Britain's Got Talent را دیدیم. بیتا سوپ درست کرده بود و از خانه شان آورده بود. تو هم که نان خریدی و برای امروز هم مثل دو روز گذشته برای هر سه نفر نهار درست کردی. سرویس به من کم بود حالا باید به دو نفر سرویس بدهی. البته تو که اصلا شکایتی نداری اما همین نقش تاریخی شده زنان هست که تبدیل به تکلیف مسلم و مبرهن شان شده.

دیروز نامه مدالم را از جی گرفتم که خیلی برایم خوب نوشته بود. امروز هم باید از جان بگیرم و فردا تحویل "آرتس فکالتی" بدم. اول قصد داشتم که فردا را هم نصف روز برم سر کار اما واقعا از درسهام عقبم. بیا یک ترم تمام شده و من هنوز شروع نکرده ام. تا بهش فکر می کنم دلشوره می گیرم.

اما درستش می کنم چون تو را دارم و تو برای من پناه و ریشه ای. تو برای من گرمای وجود و نور دیده ای. تویی که برای من جان و حیاتی. پس جای نگرانی نیست.

دیشب برای تو و بیتا شاملو خواندم. بیشتر قصد داشتم بیتا را با شعر آشنا کنم اما از طرف دیگه می خواستم شعر ... وای اسمش یادم رفته! واقعا که دارم پیر میشم. من با آن حافظه که همه می گفتن نقطه قوتته! به قول انگلیسی ها نقطه قوتت نقطه ضعفت میشه. خلاصه همان شعری که شاملو برای هوشنگ کشاورز گفته با دو بیت شاهکارش: چهار سوار از تک در اومد چار تفنگ بر دوششون....چارتا مادیون پشت مسجد چار جنازه پشتشون.
خلاصه می خواستم این شعر را که برای تو تا حالا نخوانده بودمش بخوانم.

وای وای به قول اسپانیایی ها حافظه بدترین دوسته درست وقتی می خوایش نیست.

هیچ نظری موجود نیست: