۱۳۸۸ خرداد ۵, سه‌شنبه

شاه بیت غزل زندگیم


پنج شنبه شب سینما نرفتیم آمدیم خانه و با هم فیلم دیدم. از جمعه تا دیروز یعنی سه شنبه رفتم آپن سر کار. فعلا برای پول دانشگاه خوردیم به مشکل و بابا هم مدتیه که نمی تونه برامون کمک مالی بفرسته. البته یک شنبه را کار نکردم اما جمعه، دوشنبه و سه شنبه را دوتایی با هم رفتیم سر کار ضمن اینکه شنبه را هم من کار کردم.

اما از این چند روز بگم. جمعه شب بعد از اینکه داشتم با قطار از آپن بر می گشتم بهت زنگ زدم که "نیوتاون" خیلی شلوغ و سر زنده است بیا بیرون تا با هم شامی و شرابی بخوریم. من یک بطری شراب سفید "اوستر بی" گرفتم تا تو آمدی و رفتیم "ایتالین بول" دوتایی پاستا خوردیم و خیلی خوش گذروندیم. تو عینک هامون را گرفته بودی که هم قشنگ هستند و هم خیلی گرون. تو این اوضاع و احوال 930 دلار پول دوتا عینک و سه جفت شیشه دادیم.

شنبه با ناصر در ایستگاه سنترال قرار گذاشتم و با هم رفتیم آپن. من بخاطر عینک جدید تا قبل از ظهر سر درد بدی داشتم اما بعد از نهار حالم بهتر شد و کم کم چشمهام عادت کرد. شب که برگشتم خانه خیلی خسته بودم و چون تو داشتی روی مقاله ات کار می کردی تا برای چاپ بفرستیش سر و صدایی نکردم و چون خسته بودم زود خوابیدم. تو هم بلافاصله بعد از تمام کردن کارت آمدی و خوابیدی.

یک شنبه بعد از تمیز کردن خانه بعد از چند هفته دو تایی با هم رفتیم دندی صبحانه خوردیم. از آنجایی که قرار بود ناصر دوشنبه صبح بره کانادا و بیتا برای سه هفته بیاد خانه ی ما برای خداحافظی با هم روبروی کتابخانه دانشگاه "فیشر" قرار گذاشتیم تا عصری بریم یه کافه در "گلیب" و کمی گپ بزنیم. ناصر که آمدم گفت محمد هم همراهشون آمده و اگه اشمالی نداره اون هم بیاد چون تصمیم گرفته کلا برگرده ایران و بی خیال درس خوندن بشه.

در واقع تحلیل دو سال پیش تو و چند ماه پیش ناصر درست درآمد که می گفتین محمد نمی تونه درسش را تمام کنه چون اصلا نمی دونه که جی کار می خواد بکنه و هیچ طرح و انگیزه ای هم برای درسش نداره. همان طور که خودم هم چندبار بهش گفتم بیش از هر کس دیگر از انتظار غلطش درباره ی نقش "سوپروایزر" و نحوه کمک کردن استاد راهنمایش ضربه خورد. به هر حال درسته که کترین کلا سوپروایزر خوب و منظمی نیست اما تو و خیلی های دیگه دارین با همین ادم کار می کنین. بیشتر از هر چیز در علوم انسانی موضوع به خود دانشجو بر می گرده. امیدوارم در هر جایی که هست و هر کاری که می کنه زندگیش دلخواه خودش پیش بره.

بعد از خوردن قهوه و شیرینی که من به مناسبت کاندید شدنم برای کسب مدال دانشگاه سیدنی دادم. مدالی که گویا سالی یکبار و فقط به یک نفر می دهند و قرار گرفتن در لیست هم امتیازی محسوب میشه، آمدیم خانه و تو نشستی مقاله ات را تمام کردی. آخر شب که می فرستادیش بهم گفتی که چون برای قوام گرفتن بحث و خصوصا درآمدن ربط تئوری با موضوع مثال که ایران بوده خیلی بهت کمک کرده ام اسم من را هم در مقاله آورده ای. می دانم که برای کمک به جمع آوری بیشتر امتیاز برای اسکالرشیپ بهم این کمک را کردی و می کنی اما می دانم که این نکته تنها بهانه ای بود برای کمک به من.

قبل از خواب بهم گفتی که با اینکه یک هفته به شب سالگرد دهمین سال آشنایی مون مونده اما چون بیتا از فردا شب میاد پیش ما و تو دوست نداری جلوی کسی این کار را بکنی بیا تا هدیه ات را بهت بدم. گفتم که هدیه ای در کار نیست چون چند روز پیش لباس برام به همین مناسبت خریده ای. اما هدیه ات مثل شروع آشنایی مون ده سال پیش یک نقاشی-خطاطی بی نظیر بود. واقعا بی نظیر. اصلا فکرش را نمی کردم که داری دور از چشمهای من دوباره نقاشی می کشی. جمله اش شعر حمید مصدق بود: من ندانم که کیم من فقط می دانم که تویی شاه بیت غزل زندگیم. روی تابلو با رنگ آبی فیروزه ای که از بالا روی خطاطی شره کرده بود و پایین تابلو رده های رنگ آبی در بستر سفید تابلو آنقدر چشم نواز شده بود که نمی توانستم چشم از آن بردارم.

باور کردنی نیست که چقدر این اثر روی من تاثیر گذاشت. به جرات بگویم تاثیر گذارترین هدیه زندگیم بوده. امیدوارم دهه بعد من تو را غافلگیر کنم. و دهه بعدی تو مرا و باز من تو را و ... .

یاد تمام خاطرات زیبا و قشنگمون به خیر. خاطراتی که بیش از نود درصد زندگی من و تو را شکل داده اند. دوستت دارم شاه بیت غزل زندگیم.

دوشنبه رفتیم سر کار، موقع برگشتن با بیتا رسیدم خانه. تو هم منتظر هر دو بودی. تو بعد از کارت رفته بودی خانه "پرو" از دوستان دانشگاهیت که عروس هم داره و شوهرش استاد دانشگاه UNSW هست. گویا چون نجاری هم می کنه ابزار آلات کاملی داره و تو از قبل هماهنگ کرده بودی بری آنجا برای بریدن حاشیه ی تابلو. شب سالادی خوردیم و کمی راجع به انتخابات حرف زدیم و خوابیدیم.

سه شنبه من برای اینکه بچه های گروه فارسی را در آپن آماده پروژه جدید کنم استثنا رفتم سر کار. از قبل هماهنگ کرده بودیم که شب به نفری بریم سینما فیلم "سایمون و دلیله" نسخه استرالیایی-بومی فیلم. تمام منتقدان پنج ستاره به فیلم داده بودند. تو و بیتا زودتر رسیده بودین و من از قطار که پیاده شدم سریع آمدم از کافه چینکوئه برای خودم قهوه گرفتم و آمدم داخل دندی پیش شما. فیلمش قشنگ بود، البته برای من چهار ستاره ای بود اما فیلم دردناک و تلخ همراه با زیبایی عشق بین دو جوان "اب اوریژینال" بود.

امروز صبح هم که بیدار شدیم با ناصر که رسیده بود کانادا حرف زدیم و اون هم از فردا کنفرانسش شروع میشه و جمعه هم نوبت مقاله اش هست. خیلی استرس داشت اما مطمئنم که خوب پیش میره. تو هم سر کارت امروز برنامه ی "مورنینگ تی" دارین که قراره هر کسی برای کمک به درمان سرطان پولی بده. به من هم گفتی که برای "چای صبحاگاهی" این هفته بیا دفتر کارم را ببین اما گفتم که واقعا نمی رسم. خیلی از درسهام عقب افتاده ام. بعضی از کتابهای دانشگاه را که از کتابخانه های دیگر برایم گرفته شده اند را باید پس بدهم و هنوز نرسیده ام ورقشون بزنم.

قبل از آمدن به PGARC هم رفتم نامه ای را که جی برای ارائه به هیات ژوری دانشگاه برای مدال من نوشته است را از روی در دفترش برداشتم. نامه ای بسیار پر محبت و بسیار زیبا برایم نوشته است. خیلی حمایتم کرده و نوشته که معتقده من بهترین گزینه برای دریافت این مدالم. البته شانسم خیلی نیست. بخاطر اینکه رقبایم در گروههای دیگه کارهای آزمایشگاهی و ثبت نمونه کرده اند اما همانطور که دیگران و تو تاکید دارید بودن در این لیست خودش در رزومه ام خیلی چشمگیر خواهد بود. خدا را شکر.

حالا فردا هم باید برم از جان نامه و امضا بگیرم. کلاس فرانسه هم دارم و طبق معمول هیچی نخونده ام. از امشب استارت دوباره فرانسه را خواهم زد.

هیچ نظری موجود نیست: