۱۳۸۸ فروردین ۵, چهارشنبه

باز هم کترین

همین الان رسیدم PGARC که تو بهم زنگ زدی و خیلی از دست کترین ناراحت بودی. گویا الان برات فصل آخر تزت را فرستاده با یک عالمه تغییر که باید انجام بدی. موضوع هم چیزی نیست جز کمبود وقت. سعی کردم کمی آرومت کنم. خودت هم در نهایت گفتی که کاریش نمیشه کرد و باید انجامش بدی. تنها نگرانیت اینه که حالا باید بی وقفه این چند روز باقی مانده را بی توجه به هر چیز دیگه جز این کار پیش ببری. مسلما کاری که تو می کنی و در حال انجامش هستی کار هر کسی نیست. حداقل کار من و دوروبری ها نیست. با تمام وجودم پشتیبانت هستم، افتخارم، نگران نباش. به روزهایی فکر کن که با هم می شینیم و نه تنها به این ایام می خندیم که البته حسرتشون را هم می خوریم. این دقیقا قانون زندگیه. هر چند می دونم این حرفها الان تاثیری نداره. حداقل توی یک همچین شرایطی برای خود من که موثر نیست.

اما این یکی دو روز را بنویسم. سه شنبه عصر به مهمانی شهردار در اپراهاوس برای دانشجویان خارجی رفتم. خیلی آش دهن سوزی نبود. بیشتر زردپوست و اغلب از دیگر دانشگاهها بودند. ایرانی ندیدم بغیر از دو دختر که تازه حدس میزنم ایرانی بودند و کارت روز لباسشان نشان می داد از دانشگاهی دیگر هستند. تنها کمی بعد از سخنرانی ایستادم و منظره "هاربر" را در غروب نگاه کردم و البته تا می تونستم شامپاین خوردم که قسمت خوب داستان بود و آخر سر کمی گرمم کرد. یک کم هم از چیزهایی که در سینی های مختلف در حال چرخاندنشان بودم خوردم. پای، اسنک و دنده ی کبابی. خلاصه با خرید یک همبرگر از محل به خانه آمدم تا تو هم شام درست و حسابی خورده باشی. این چند شبه خیلی خورده ایم. دوشنبه شب هم تو از بس درس خوانده بودی گشنه ات شده بود و بهم زنگ زدی که از سر راه چیزی بگیرم. پیتزا گرفتم. همین روند دو سه کیلو ما را در این ماه چاق کرده، به هر حال موقعیتمون فعلا استثنایی هست. تا تو تزت را تمام کنی.

دیروز هم ناصر بدون بیتا آمد دانشگاه و از ظواهر معلوم بود که کمی زدن به تیپ و تاپ همدیگه. به هر حال شرایط بخصوص برای بیتا خیلی سخته. هم باید زبان را پیش ببره و هم تمایلی به این کار و ادامه تحصیل نداره. به هر حال موقعیتش در ایران را اینجا نداره و از اینکه اینجوری پیش بره راضی نیست. کمی با ناصر صحبت کردم و برای نهار آوردمش تا با هم سه نفری در دیونه خونه ی سلف غذا بخوریم.

از آنجایی که یادم رفته بود کلید کمد PGARC را بیاورم دیروز دسترسی به لپ تابم نداشتم. البته فعلا دارم یک کتاب از هابرماس به فارسی می خونم و خیلی کاری با لپ تاب ندارم.

امروز کلاس فرانسه دارم و چون هفته ی پیش نرفتم حسابی از درسها عقب افتادم. در طول هفته هم که اصلا چیزی نخواندم. حالا که احتمالا رفتنمون به کانادا قطعی شده باید خیلی پیگیر تر باشم. صبح که از پیاده روی برگشتم هنوز تو بیدار نشده بودی. به قول خودت مغزت خسته است، به همین دلیل هم گفتی بریم برای صبحانه کمپوس قهوه بخوریم. رفتیم و با اتوبوس هم امدیم دانشگاه تا در وقت و انرژی صرفه جویی کنیم. هر چند با این کامنتهایی که کترین برات فرستاده حسابی حالمون گرفته شد.

راستی دیشب بعد از چند روز که از عید گذشته بلاخره با شمال که همگی آنجا هستند صحبت کردیم. خاله ها، دایی ها، مامان بزرگ ها، حاج آقا،سارا و لیلا و مامان و بابات. همگی خوب و خوش بودند. آخر شب هم تو عکس دوست جدید جهانگیر را که می خواد باهاش دوست بشه نشانم دادی. و سعی کردی تا باز هم محاسن Facebook را بهم گوش زد کنی. خداییش سر این "فیس بوک" تا حالا خیلی سر به سرت گذاشته ام و خندیدیم.
دوستت دارم فیس بوک باز من. می دونم که تو یگانه ترین هستی و والاترین برای من.

دیروز وقتی داشتم توی کمپس زیر نور آفتاب که از لابلای برگ درختها روی کتابم افتاده بود، درس می خواندم و قهوه ام را می خوردم، یک لحظه سرم را بالا آوردم و با آسمان، بچه ها، رنگها و ابرها نگاه کردم، صداها، نور و نسیم، همه و همه و احساس کردم که چقدر خوشبختم و چقدر این حس را مدیون تو هستم. همان موقع بهت زنگ زدم تا هم به خودم و هم به تو این موضوع را یادآوری کنم. ممنون تو هستم و همه ی کسانی که در امروز من موثر بوده اند. اما مسلما سهم تو قابل قیاس با هیچ کس دیگری نیست.

هیچ نظری موجود نیست: