۱۳۸۸ فروردین ۲, یکشنبه

2 از 5: حالا همه چی عوض میشه


خب! امروز اولین روز تحصیلی سال جدید 1388 هست و من بعد از چند روز آمدم اینجا تا برای تو بنویسم. پنج شنبه که کلاس فرانسه نرفتم اما با تو آمدم "گلیب بوکس" برای مراسم رونمایی از کتاب حجاب و دولت که نویسنده ی فرانسوی تبارش درباره اش حرف میزد. مراسم خیلی خاصی نبود اما برای تجربه کردنش بد نبود. ضمن اینکه متوجه شدم هنوز من درباره ی لیسینینگ انگلیسی کاملا قابل قبول نشده ام.

جمعه صبح را باهم به دندی برای صبجانه ی مختصری رفتیم . از انجا برای خرید پیراهن برای تو به برادوی رفتیم تا برای سال نو چیز تازه ای خریده باشیم. چون تو خیلی دوست داشتی تا من یک شلوار جین که اتفاقا هم لازم داشتم و قبلا دیده بودیم و از رنگش خوشمون اومده بود بگیرم به مایر رفتیم و چون تخفیف داشت با یک پیراهن نیمه رسمی خریدیمش. برای نهار به Q.V.B رفتیم و از آنجا من به خانه آمدم تا برای مهمانی شب که در اپراهاوس به میزبانی شهردار برگزار میشه برسم و تو هم به پدیز رفتی تا خریدهای لازمت را برای سفره ی هفت سین شب بکنی.

ساعت سال تحویل 10:43 دقیقه بود و من باید بعد از مهمانی که تا ساعت 7 طول می کشید به خانه می آمدم. از طرف دیگه به یک مهمانی رسمی در گروه فلسفه هم دعوت شده بودم که چون تداخل داشت قرار شد همنون اپراهاوس را برم.

رفتم و هر چی گشتم پیداش نکردم. قسمت اطلاعات هم گفت همچین چیزی را برای ان شب ندارن. خلاصه خسته و بعد از دو ساعت در ترافیک تو اتوبوس نشستن بی حال به خانه برگشتم. وقتی در ایمیلم دوباره چک کردم دیدم که تاریخ مهمانی 24 مارچ بوده نه 20 و اینجوری مهمانی گروه فلسفه را که به افتخار یکی از اعضاء باز نشسته برگذار کرده بودند از دست دادم.

بعد از کمی استراحت، آنقدر تحت تاثیر سفره ی هفت سین زیبایی که چیده بودی و شمع ها و ظرف میوه قرار گرفتم که با دوشی که گرفتم و خانه ای که صبحش جارو کرده بودم و تو داشتی گردگیریش می کردی دیدم بهانه ای برای تنبلی نیست. از صبح تو جوری کارهایت را تنظیم کرده بودی که به همه چی برسی، از پست کردن و نوشتن کارت تبریک عید برای همگی حتی بابک گرفته تا خرید و چیدن سفرهی بی نظیر هفت سین و ... که جایی برای اهمال من نمی گذاشت.

شام ماهی درست کرده بودی و من هم شراب سفید گرفتم. لحظه ی سال تحویل چون ساعت خانه دو دقیقه عقب افتاده بود و نمی دانستیم در حال روشن کردن شمع ها بودیم پای سفره که سال تحویل شد و خیلی به فال نیک گرفتیم. دعا کردیم و فال حافظ گرفتیم که شعر "رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید" با شاهد زیبای "جهان بر ابروی عید از هلال وسمه کشید" آمد. عکس گرفتیم و کمی هم فیلم و خندیدیم و شبی کم نظیر را ساختیم. البته طبق معمول سهم تو بسیار بیشتر و اساسی تر بود. مثل همیشه که با حوصله و صبر همه چیز را پیش می بری.

من برای تو کارت خریده بودم و تو هم برای من و طبق رسم هر ساله از هم یک چیز را درخواست کرده بودیم. تو از من خواسته ای که ورزش کنم و من هم از تو خواسته ام که حواست را به دوروبرت بیشتر جمع کنی تا یک دفعه نپری و نترسی.

شب را زیبا ساختیم و من از تو ممنونم و خدا را شکر می کنم. سال خوبی پیش روی همه باشد امیدوارم.

شنبه صبح تو امتحان ایلتس داشتی. هر دو خسته بودیم چون سگ همسایه از نصف شب تا صبح پارس کردو نگذاشت تا بخوابیم. کلا محله خیلی سر و صداش زیاد شده. رفتی برای امتحان و من هم چون خسته بودم تنها کاری که می تونستم بکنم گذران وقت بود. نشستم فیلم "والکیری" را دیدم که خوشم امد. بعد از امتحان تو بهم زنگ زدی که ساعت بخش اسپیکینگ 2 ساعت دیگه است و من هم بهت گفتم بجایی که بیای خانه و برگردی من میام تا با هم چیزی بخوریم و تو هم زمانت را بگذرانی. از شرایط امتحان راضی نبودی گویا خیلی محیط دوروبر شلوغ بوده و چندتا هندی هم دایما رایحه ی خوش خدمت از خودشون متصاعد می کردند. بعد از اینکه تو رفتی برای امتحان من به کتابخانه ی دانشگاه رفتم. بعد از امتحان، تو زودتر به خانه رسیده بودی. ممتحنت بهت گفته بوده که چقدر خوب و با لهجه ی درست انگلیسی حرف می زنی. کلا از زمانی که آمده ایم اینجا خیلی ها بهت این را گفته اند که تو از بچگی اینجا بوده ای؟ بقیه ی روز را در خانه و با استراحت گذرانیدیم. البته غروب کتابهامون را برداشتیم و برای خوردن یک قهوه و کتابخوانی رفتیم دندی.

یکشنبه قرار بود بمانیم خانه تا هم درس بخوانیم و هم یک عالمه تلفن بزنیم. با خیلی ها خرف زدیم از شیراز و مشهد و تهران و تبریز گرفته تا نیویورک لس آنجلس و سکرمنتو و کانادا با مهدی دوست کلاس زبانم در تهران که مدتها بود قرار داشتم باهاش حرف بزنم و از شرایط آنجا بپرسم.

لابلای حرفهای مهمدی متوجه ی نکته ای شدم مبنی بر اینکه بعد از گرفتن کارت PR باید حداقل دو سال در طی پنج سال در خاک کانادا باشیم تا اقامتمون تایید بشه. این یعنی بهم خوردن برنامه ی اتمام درسمون در اینجا. بعد از تلفن قرار شد هم برای با صبحانه - نهار هم برای برنامه ریزی دقیق حرف زدن بریم کافه چینکوئه. رفتیم و زود برگشتیم تا تو در سایت کانادا هم چک کنی. هر چند به نظر حرف مهدی منطقی می آمد. و البته درست هم بود. خب! حالا برنامه هامون کاملا بهم ریخت.

حالا باید بعد از MA من بریم آنجا. اینجا بودن چند حسن داشت. دو سال زودتر دکترا گرفتن. عدم احتیاج به زبان فرانسه، هر چند تو بلدی اما حالا من باید پیگیرتر شوم و به هر حال دو سال واحد گذراندن و امتحان جامع دادن و ... . ضمن اینکه مثلا سطح دانشگاه ANU از هر دو دانشگاه تورنتو و مک گیل بالاتره. خلاصه برنامه هامون گویا کاملا تغییر خواهد کرد.

شب یک پاستا برای نهار امروز درست کردم و حالا هم صبح دوشنبه تو رفتی سر کار و من هم باید بشینم پای مقاله ام برای کنفرانس سه هفته ی دیگه.

روزهای خوبی در پیشن و هر دو این رو نیک می دونیم. مهمترین مسئله عشق ما بهم و زندگیمونه که هیچ چیز نمی تونه تحت تاثیرش قرار بده. دوستت دارم و می دونم که تو هم چقدر دوستم داری.
با بهترین آرزوها برای امسال و سالهای پیش رو. نه فقط برای خودمون و خانواده و دوستانمون. برای همه. واقعا برای همه. هر چند که عقلا به نظر درست نیست اما منطقا کاملا قابل تصور و خواسته.

سال و سالهای طلایی برای همگی و ما پیش روست. "فینگر کراس".

هیچ نظری موجود نیست: