۱۳۸۷ اسفند ۲۲, پنجشنبه

بار

امروز جمعه هست و تو در خانه نشسته ای تا به سلامتی این فصل آخر تزت را بنویسی. البته هنوز مقدمه و نتیجه را ننوشتی اما گویا برای نوشتن آنها خیلی مشکلی در کار نیست. خدا را شکر که به سلامتی کارت را به این خوبی تا اینچا و در واقع تا آخر داری پیش می بری.

من هم که در PGARC هستم و منتظرم تا ناصر از کلاس برگرده تا همراه بیتا و اون بریم برای نهار. هر روز از این محیط بیشتر زده میشم. رایحه ی اشک انگیز پای جمال، صدای حلقه های شلوار این زن کره ای که بهش میگم بز زنگوله به پا، گرما و دمی که هر از گاهی باعث میشه آدم یاد معصیت هاش بیافته، دستورالعمل های جناب "چان" در مورد خاموش نگه داشتن کولر- چون سرمایی هست- سر و صدای بوق مکروویو یکی دو تا چینی دیگه موقعی که غذاشون را از نیم ساعت پیش گرم کرده اند، صدای ونگ و ونگ بچه ی این زن سیاه پوسته که دهن همه را سرویس کرده و تازه یک چیزی هم طلبکاره و ... همه و همه یک طرف. صدای هر روزه - هر روزه- هویج خوردن این زن پا به سن گذاشته که فکر کنم روزی یک کیلو هویج از ساعت 11:30 تا 15:30 به طرز واقعا مشمئز کننده ای می خوره و حال همه ی ما را اینجا گرفته یک طرف دیگه. واقعا که صدای فکش، پوز هر چی درامیست و جازیست رو زده. تمام بچه های این قسمت به امید اینکه قراره به زودی جا به جا بشیم دارن سر و صدای این بابا رو تحمل می کنن.

بگذریم! دیشب از کلاس فرانسه که برگشتم دیدم که تو به جای درس خواندن وایستادی و برای من شام درست کردی. چه شامی آنهم با کمی شراب. گفتی که هم خسته بودی و هم دوست داشتی کمی فضا را عوض کنی. امشب هم قراره به مناسبت تمام شدن فصول تزت بریم بار. فردا می نویسم که چی شد.


هیچ نظری موجود نیست: