۱۳۸۷ اسفند ۱۱, یکشنبه

ترم جدید

بعد از چند روز دارم می نویسم و باید زودی هم برم سر درس و کارم چون از امروز که ترم جدید آغاز شده تصمیم گرفته ام درست روی برنامه پیش برم. باید از بطالت مزمنی که بهش خو کرده ام فاصله بگیرم تا این نهایتا یکی دو دهه ی باقی مانده به لحاظ کشش و توان فکری و ذهنی را نجات دهم.

خب! از جمعه شروع می کنم که تقریبا تمام روز را هر دو از دست دادیم برای درس خواندن اما روز خوبی بود. صبح را با قهوه ی "کامپوس" شروع کردیم و بعد من به دانشگاه آمدم و تو برای درس خواندن به خانه رفتی تا برای ساعت نهار به دانشگاه بیایی و با هم دنبال کارهای دانشکده ای و آموزشی من برویم. من هم در دانشگاه با ناصر چند ساعتی را در محوطه ی دانشگاه بودیم و قدم زدیم و در چند گروه و انجمن ثبت نام کردم تا با هم - من و تو و اگر آنها هم آمدند بعضی اوقات با آنها- به "بوش واکینگ" بریم. خلاصه کاری کردم که تو را خیلی تعجب زده کرد اما خیلی تشویقم کردی. انجمن شراب، زبان فرانسه با خرید دو شب بلیط فستیوال فیلم فرانسه که از همین هفته شروع میشه. البته بلیط برای تو را از روی کارت ناصر گرفتم. انجمن های درسی مثل فلسفه، سیاست، زنان و "پابلیک دیبیت" هم ثبت نام کردم.

نهار را با هم خوردیم مثل روز قبلش و تو رفتی سر قرارت با استل و بعدش هم با کترین. استل که برات از "دیت" گذاشتنش با مردی 65 ساله و بعد از بارها اصرار او تعریف کرده بود. خیلی از روحیه اش به عنوان زنی 80 ساله کیف کردیم. کترین هم که بهت گفته بود مطمئنه که تزت را به بهترین نحو پیش می بری. خبر خوبش هم این بود که نمره نداره و فقط بسته به گزارش داور ها هست که کسی می تونه اسکالرشیپ بگیره.

من هم به یک سخنرانی در همین "کامن روم" ساختمان "وولی" - که PGARC درش هست - آمدم که یک استاد چینی در مورد هایدگر در آخرین روز کنفرانس گروه "ریلیجن استادیز" صحبت می کرد. شب هم ناصر و بیتا آمدند پیش ما. آنها شراب گرفته بودند و من هم پاستا درست کردم که بد نشده بود. ناصر خیلی تعریف کرد. البته یک کم زیادی سرش گرم شده بود. راستش دلم براش کمی می سوزه. بیتا دختر خوبیه اما زیادی سرد و سخت با مسایل برخورد می کنه و همونطور که ناصر هم تو این چند بار صحبت به من اشارههایی کرده هیچگونه قصد مشارکت در این تغییر فضا را نداره و کاملا خودش را از همه چیز منفعلانه عقب می کشه. کلا آدمیه که هرگز نسبت به تعییراتش در زندگی خودشون اشاره ای نمی کنه. به هر حال ناصر را در موقعیت سختی قرار داده، ضمن اینکه خودش هم مسلما راحت نیست.

شنبه و یکشنبه را بیشتر خانه ماندیم تا درس بخوانیم و تو هم کارت را پیش ببری. البته من خیلی درست و حسابی درس نخواندم اما بد هم نبود. بخصوص یکشنبه بعد از یک پیاده روی صبحگاهی و صبحانه ی جدیدی که با هم در دندی تجربه کردیم روز اول ماه مارس را شروع کردیم. صبحانه ی "بوستون" که شامل یک ظرف لوبیا با "هاش بروان" و تخم مرغ می شد را به پیشنهاد من گرفتیم و هر دو هم خوشمون آمد. به خانه آمدیم و نشستیم سر درسامون. من با هریت برای ریدینگ هفتگی قرار داشتم و هر چه سعی کرده بودم ظرف این چند روز گذشته متون عقب افتاده ام را بخوانم و خودم را برسانم نشد.
نهار را با رسپی تو من درست کردم. یک ظرف سیب زمینی با سس سفید و پیازچه و بیکن خورد شده رفت تو فر و حسابی پنیر روش قهوه ای شد. خوشمزه شد و البته خیلی از من وقت گرفت اما مهم نبود، دوست داشتم بخصوص به تو روحیه بدم. هر چند واقعا تو داری عالی و قوی پیش میری.

با مامانم هم بعد از چند روزی حرف زدیم و از رسپی و غذاهام که گفتیم خیلی کیف کرد و گفت برای من مهمترین نکته ی داستان همون چیزیه که همگی درش متفق القول هستند: اینکه شما دو تا کاملا هنر زندگی کردن و عشق ورزیدن بهم را بلدید.
راست می گویند خدا را شکر.

عصر به اصرار من تو هم برای یک استراحت به دندی آمدی تا هم هریت را ببینی و هم کمی استراحت کرده باشی. جالب اینکه همان اتفاقی افتاد که من منتظرش بودم و از خدام بود بیافته. هریت اشتباه کرده بود و نیامد. از این جهت خوب شد که حالا وقت دارم برای جلسه ی بعد متن را کامل و درست و برای فهم بهتر دوباره هم بخوانم.

امروز دوشنبه دوم مارس و اولین روز ترم جدیده. دانشگاه بعد از چند ماه حسابی شلوغه و پر از نشاط و رنگ و جوانی و خنده. هیچ وقت دوست ندارم این فضا را از دست بدهم و پشت سر بگذارم هرگز تا آخر عمر. تو هم همینطور. تو هم با این آرزوی من همراهی، می دانم.
عص

هیچ نظری موجود نیست: